قسمت ۱۲۴۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۸ (قسمت هزار و دویست و چهل و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
برزو خان گفت: یه قندابی، نبات داغی چیزی بدین به خوردش. انگار سردیش کرده هذیون میگه! خواب و بیداری رو قاطی کرده.
خسرو گفت: هذیون نمیگم خان. عینا همین شد که میگم. عین حقیقته!
برزو چشماش رو تنگ کرد و خیره شد به خسرو که رنگ و روش پریده بود و هنوز چشماش خمار خواب بود. گفت: آدم گشنه خواب نون سنگگ میبینه. زیر بارون موندی، اسیر آب گرفتگی شدی، اون ناکسا وقت رو غنیمت دونستن و از آب گل آلود ماهی گرفتن و شبیحخون زدن بهت، واسه همین تو خواب، خیال کردی که گرفتار برزخ شدی. حالا قوه ی تشخیصت کور شده نمیدونی کدوم خواب و رویا بوده، کدوم واقعیت. این مهملاتی هم که درباره ی ازمابهترون داری میگی خواب دیدی آقاجون. از امشب که گذشت، بخواب حالت درست و حسابی جا بیاد، فردا صبح که مشاعرت اومد سر جاش بگو ببینم چی به چیه که برم قشون جمع کنم واسه رزم.
خواست بلند بشه. خسرو گفت: عقلم سر جاشه برزو خان. فردا هم بیای همینو میشنفی که الان گفتم. قشونی که پیدا باشه تو کار نبود. سپاه اجنه و ارواح دست به کار شده بودن. نزدیک ولایت که شدیم سیل افتاده بود تو جعده. انداختیم تو دشت و رفتیم طرف دامنه که بلندی باشه و گرفتار سیل نشیم و حیوونها نتپن تو گل. جلوتر که رفتیم از روی بلندی دیدم نصف اهالی هرچی که میتونستن به کول بکشن رو ورداشتن و دارن از دامنه ی کوه اونور ولایت میرن بالا. چندتایی هم رفته بودن بالای تپه ی وسط ده. انگار از قبل فهمیده بودن یه خبریه. آروم داشتم از توی دامنه ده را دور میزدم که یهو بارون بند اومد. ابرها تو افق کنار رفتن و خورشید مث یه تیکه زغال سرخ شده اومد بیرون و نصف آسمون سرخ شد. خیالم راحت شد که دیگه آب فروکش میکنه. رفتم پایین ببینم توی ولایت چه خبره و باغ و رمه ها خسارت دیدن یا نه.
همین که رفتم تو کوچه های ده، دیدم اونهایی که مونده بودن تو خونه هاشون هم اومدن بیرون. سر گذر یه قوزی جلوم دراومد.
شروع کرد عین دیوونه ها به خندیدن. از اون خنده های چندش آوری که صداش میپیچید تو کل ده و لرزه به تن آدم مینداخت. به چشمم آشنا میومد ولی نمیدونم کی بود.
گفتم: پدرسوخته، راهو واکن. زده به سرت؟ تو این والزاریات اومدی جلوی من رو گرفتی و میخندی؟ میخوای بدم همینجا وسط گل و شل فلکت کنن؟
همینطور که صدای قهقهه اش میپیچید تو کل ده و دندونهای زرد گرازش تو ذوق ادم میزد گفت: خودت با پای خودت اومدی خسرو خان! اینجا دیگه آخر دنیاست. اینبار نوبت توئه که فلک بشی.
اینو گفت و تندی رفت تو کوچه ای که چند متر اونورترش بود. به آدمام گفتم برن دنبالش که یهو…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…