قسمت ۱۲۴۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۷ (قسمت هزار و دویست و چهل و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
همونوقت برزو در رو وا کرد و اومد تو. گفت: مگه نگفتم خبرم کنین؟ حرف زد؟ کار کدوم پدرسوخته ای بوده؟ سردسته شورشیا کیه؟ کدوم گوری کمین کرده بودن؟ چرا لال مونی گرفتین؟…
دیدم اگه بخوام حرفای خسرو را تحویلش بدم یه حرفی واسه خودمون در میاره.
گفتم: چیزی نگفته هنوز. خواست دهن وا کنه که از هوش رفت. بزارین به هوش که اومد از خودش بپرسین.
برزو عصبانی گفت: پس اون طبیب چه غلطی میکرد؟ گفته بودم بهش که کاری کنه زود زبونش واز بشه، تازه یه کاری کرد از حرف بیوفته؟ غلط نکنم اونم دستش با اون پدرسوخته ها تو یه کاسه اس. عمدی این کارو کرده که اونا وقت فرار داشته باشن!
گفتم: دیگه حالا همه که خطا کار نیستن خان. اگه با دوای طبیب از هوش نمیرفت، حتمی با درد تنش بیهوش میشد. یکم دندون سر جیگر بزار بیدار که شد درست و درمون ازش بپرس. اونایی هم که میگی اگه قصد فرار داشته باشن که منتظر نمیشن شما رو ببینن بعد در برن. همونوقتی که زهرشون رو ریختن و زخم زدن به خسرو حتمی رفتن و پناه گرفتن. یه شب دیرتر یا زودتر به حالشون توفیری نداره.
سحرگل مدام دستمال خیس میکرد و میگذاشت رو پیشونی خسرو.
برزو گفت: اون مردکی که همراش بود، اون کجاس؟ از خسرو که آبی گرم نمیشه حالا حالا، ولی اونو مقر میارم!
گفتم: تو اتاق دم عمارت خوابونده بودنش. بعد از خسرو طبیب رفت سراغ اون. بعید میدونم از اون هم چیزی دستگیرتون بشه. تازه اگه زنده باشه هنوز. حالش دست کمی از اون یکی که مرد نداشت.
برزو سیگاری آتیش کرد و گفت: خیر سرمون یعنی آدم آوردیم که حافظ جونمون باشن، ارواح ننه شون. صدبار به همین خسرو گفتم این پیزوریها رو جمع نکنه دور و برمون، راسته ی کارمون نیستن، به خرجش نرفت. تازه یکی بایست حواسش به خود اینا باشه. گنجشک با باز پرید، افتاد و ماتحتش درید. حکایت اینهاست. من میرم یه سر و گوشی آب بدم ببینم چه خبره. تو هم بشین اینجا و چشم از این برندار. به محض اینکه به هوش اومد، آنی منو خبر میکنی…
گفت و رفت. سحرگل گفت: نمیدونم چی شده یهو خسرو عزیز شده و حرفش مهم. تا امروز کسی بهش نمیگفت خرت به چند من…
گفتم: برزو خان تازه ملتفت شده خسرو کیه و حاضره براش چه کارا که نکنه. واسه همینه. میخواد جبران مافات کنه براش.
سحرگل یه نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت و پشتش رو کرد بهم و نشست کنار خسرو.
طرفای شب بود که شروع کرد به تکون خوردن و ناله کردن. سحرگل که خوابش برده بود پرید. رفتم بالاسرش و گفتم: خسرو…ننه بهتری؟
گفت: آب میخوام.
یه لیوان آب دادم دستش و تندی یکی رو فرستادم که برزو رو صدا کنه. برزو هم یه چشم بهم زدنی سر و کله اش پیدا شد و اومد بالاسر خسرو.
نشست کنارش و دستش رو گرفت تو دستش. چنین چیزی ندیده بودم تا حالا ازش. آخرین باری که دست خسرو را گرفته بود به گمونم همونوقتی بود که تازه زاییده بودمش!
برزو گفت: چه خبر بود خسرو؟ زود بگو تا وقت نگذشته. چند نفر بودن؟ میخوام از دربار تفنگچی بگیرم برای کمک.
خسرو گفت: فایده نداره برزو خان. هرچندتا ببری حریف نیستی. از مابهترون حمله کردن. نصف اهالی رو کشتن، بقیه هم فرار کردن تو کوه و دشت. هرچی ما و اهل ولایت داشتیم و داشتن رو نابود کردن. نمیدونم قلعه سر جاش موند یا اونو هم خراب کردن. همینقدر بگم که زمین دهن وا کرد و نصف مردم رو بلعید. انگار کن برزخ اومده باشه روی زمین. داشت منو آدمهام رو هم میکشید پایین، در رفتیم….
برزو خان گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…