قسمت ۱۲۴۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۶ (قسمت هزار و دویست و چهل و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
داد زدم: یکی بیاد کمک…
تا طبیب بیاد بالاسر خسرو و اون دوتا یک ساعتی طول کشید. یکی از آدماش از شدت کوفتگی و زخمی که رو شکمش افتاده بود قبل از رسیدن طبیب مرد. خسرو هم همینکه دست میبردی طرفش تا گل و خون روی پاها یا دستهاش رو پاک کنی دادش میرفت به آسمون.
برزو هم اومد بالاسرش و خسرو را که تو اون حال دید عوض شرمندگی شروع کرد به سین جیم کردن که چی شده و کدوم پدرسوخته ای به این روزشون انداخته؟ چرا پنج تا رفتن و سه تا برگشتن؟
سحرگل نشسته بود بالاسرش و با هر ناله ی خسرو اونم هی زار میزد. برزو که اوقاتش تلخ شده بود دستور داد سحرگل بره بیرون و تا طبیب نیومده برنگرده تو اتاق!
گفتم: مگه نمیبینی خان؟ پسرت نا نداره که ناله کنه، بیوقت اومدی ازش سوال جواب میکنی؟ بزار حالش جا بیاد بعد شروع کن به این حرفا.
برزو چوب تأدیبی که تو راستش گرفته بود رو همونطور که میزد کف اون یه دستش گفت: آدمشون میکنم پدرسوخته ها رو. حالا دیگه کارشون به جایی رسیده که دست روی پسر خان و آدمهاش بلند میکنن؟ این کار یعنی سرپیچی، شورش! دماری از روزگارشون در بیارم که تا هفت نسلشون تخم نکنن از خونه دربیان…
گفتم: این فکرها رو بایست قبل از این میکردین که خسرو را بفرستین طرف ولایت. گفته بود خطر داره. خیال کردین داره مهمل میگه. اگه نیومده بود و جلوتون رو نگرفته بود، دور از جونتون الان حال و روز شما هم بهتر از این نبود. الهی بمیرم براش. تازه این خسرو که جوونه و بنیه داره به این روز افتاده، اگه شما رفته بودین که دور از جونتون…
پرید تو حرفم: بسه! حالا نمیخواد این وسط تو هم هی چونه ات رو گرم کنی.
همونوقت طبیب با وردستش رسید. برزو بهش سفارش کرد هر کاری بلده بکنه که زود خسرو به حرف بیوفته که تا وقت نگذشته ببینه قضیه از چه قراره تا آدم جمع کنه و بره سراغ اونهایی که به این روزش انداختن.
طبیب چشمی گفت و بعد ماها رو فرستاد بیرون.
برزو رفت اتاق خودش و من موندم پشت در. سحرگل هم به محض اینکه دید برزو خان رفت اومد پیش من و شروع کرد به آخ چه کنم، وای چه کنم شوورم از دست رفت…
گفتم: مگه دور از جونش مرده و بی شوور شدی که اینطوری زاری میکنی؟ عوض اینکه قوت قلبش باشی، میخوای وبال جونش بشی؟ نه به اون بی خیالیت نه به این کولی بازیت…
با این حرف خودشو جمع و جور کرد و صداش رو برید.
یک ساعتی طبیب بالاسرش بود. بیرون که اومد گفت: کوفتگی زیاد داره، ولی عجیبه که جاییش نشکسته. چند جایی هم زخم و پارگی داشت که دوختم و دوا مالیدم و مرهم گذاشتم. دوایی که به خوردش دادم محض تسکین درد، خوابش میکنه. شب باز میام میبینمش…
با سحرگل رفتیم تو اتاق. دویدم بالاسر خسرو. گفتم: دردت به جونم دایه. بهتری؟ چه به روزت اومده؟
سحرگل که بغض کرده بود اومد نشست کنار من و زل زد به خسرو که داشت چشماش سنگین میشد.
خسرو بریده بریده گفت: راست گفتی دایه! خودمون با پای خودمون رفتیم میون بلا. انگاری اون ولایت نفرین شده. گمونم روح حیدر یا شایدم ملعلی راستی راستی میخواستن ازمون انتقام بگیرن!
سحرگل گفت: حالت خوش نیس خسرو خان. بخواب. روح حیدر دیگه چه صیغه ایه؟ اونو که خودمون ساختیم. اون پدرسوخته های تو ده حتمی دستمون رو خوندن، خواستن با همون کلک خودمون تلافی کنن.
خسرو که زبونش سنگین شده بود گفت: نه… خودم دیدم…
پلکهاش افتاد رو هم و از هوش رفت.
همونوقت برزو در رو وا کرد و اومد تو. گفت: مگه نگفتم خبرم کنین؟ حرف زد؟ کار کدوم پدرسوخته ای بوده؟ سردسته شورشیا کیه؟ کدوم گوری کمین کرده بودن؟ چرا لال مونی گرفتین؟…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…