🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۵ (قسمت هزار و دویست و چهل و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
دو دستی زدم تو سرم و نشستم روی پله ها. قطره های بارون مث میخ فرو میرفت تو سرم…
گفتم: برزو خان، تا دیر نشده آدمات رو بفرست کمک خسرو. اینبار این تو بمیری از اون تو بمیریا نیس. اون تنهایی از پس روح ملعلی و نفرین زن سدحسن برنمیاد!
گفت: نشستی زیر بارون شر و ور میبافی به هم؟ پاشو بیا اینور زیر تاق ایوون بشین تب میکنی حالا. بیخود هم دلت شور خسرو را نزنه. چهار پنج تایی آدم با خودش برد. همه شون هم حمایل کرده با چند تا قطار فشنگ. از پس یه لشکر بر میان. بیشتر از این هم نشین با من چونه بزن. همینکه به حرفش گوش کردم و علی الرقم اینکه بهش اطمینون نداشتم برگشتم، یعنی عزت بهش گذاشتم. دیگه هم نمیخوام چیزی بشنفم در این مورد.
گفتم: حق با توئه برزو خان! در مورد خورشید هم که بهت گفتم همین حرفا رو زدی. آخرش هم…
ترش کرد. گفت: باز شروع کردی؟ تو عادت کردی به این غر زدنهای بی حدت. من میرم داخل. حوصله ی مزاحمت کسی رو هم ندارم. شهربانو هم اگه اومد بیرون، میفرستیش بره تو اتاقش پی زندگیش. نبینم بشینی باهاش به اختلاط یا مث سبک مغزا برین زیر بارون واسه هم قصه تعریف کنین.
ته سیگارش رو پرت کرد رو پله ی جلو پام. توی خیسی پله ها جلزی کرد و خاموش شد. درست مث قلب من با حرفای برزو خان.
رفت تو و پشت سرش رو هم نگاه نکرد.
سحرگل که انگار جایی کمین کرده بود تا برزو بره، جلوم سبز شد و گفت: چه خبر دایه؟ چی گفت؟ خسرو کجاست؟
همونطور که خیره مونده بودم به ته سیگاری که داشت توی بارون از هم وا میرفت گفتم: خدا بهش رحم کنه. فقط برو دعا کن سالم برگرده!
شب موندم پیش سحرگل. یه چشمش اشک بود و یکیش خون. همش خدا خدا میکردیم که خسرو برگرده. اولش سحرگل میخواست یه کالسکه برداره و بره طرف ولایت. نگذاشتم. گفتم ممکنه خسرو عقلش رسیده باشه و جای دیگه ای رفته باشه غیر از اونجا، یا کار دیگه ای کرده باشه، تازه بعدش که بیاد بایست در به در تو بشیم.
فرداش طرفای ظهر بود، سحرگل که از صبح ایستاده بود دم پنجره و چشم دوخته بود به در عمارت، یهو جیغ کشید: خسرو….
بعد دوید از اتاق بیرون. پا شدم و پابرهنه دویدم دنبالش. خسرو و دوتا از آدماش، سر تا پا گلی و خونی روی اسبهای آش و لاش که یکیشون داشت لنگ میزد، خسته اومدن وسط حیاط و تا خسرو خواست از اسب پیاده بشه افتاد و ولو شد روی زمین.
سحرگل جیغ زد و دوید بالای سرش.
داد زدم: یکی بیاد کمک…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…