قسمت ۱۲۴۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۳ (قسمت هزار و دویست و چهل و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
دل منم مث آبی که سیل شده بود تو جعده آشوب بود…
فردا صبحش سحر گل که دیده بود عمارت خلوته، فرصت رو غنیمت دونسته بود و بهار و بهروز و بهادر رو ورداشته بود آورده بود تو حیاط زیر آلاچیق و زل زده بود به بارون. بچه هاش هم مدام آتیش میسوزوندن و میرفتن زیر بارون و یکم که خیس میشدن تندی برمیگشتن زیر آلاچیق.
رفتم پیششون و بهادر رو که وایساده بود زیر بارون، چشمهاش رو بسته بود و صورتش رو گرفته بود طرف آسمون بغل کردم و آوردم نشوندم پیش ننه اش.
گفتم: تو این وضع و اوضاع نشستی و عین خیالت هم نیست سحرگل خانوم؟ این طفل معصوم که عقلش نمیرسه، تو که بزرگترشی بایست یادش بدی. نگاه. همه ی رختهاش خیس شده. اگه مریض بشه و بیوفته، تا خسرو خان برمیگرده، اونوقت جوابش رو چی میخوای بدی؟
گفت: تازه فهمیدم که بچه نبایست نازک نارنجی بار بیاد. حالا بزار دو قطره بارون هم بخوره. طوریش نمیشه. لااقل میدونم فردای روز از پس خودش ور میاد. نه اینکه با یه نم بارون بره بچپه زیر کرسی.
گفتم: اگه میخوای بچه ات مرد بار بیاد راهش این نیس بفرستیش زیر بارون رختهاش رو خیس کنه، تخماش بچاد، تب کنه بیوفته تو بستر تازه چشم ترس بشه. هر کاری راهی داره. اون بارونی که میرن زیرش بارون باهاره نه پاییز. اگه میخوای بچه ات درست بار بیاد بایست مشق درست بهش بدی که دل و جیگر پیدا کنه….
پرید تو حرفم که: مث مادر شوورا حرف میزنی دایه، خوبه خدا رو شکر مادر شوور ندارم اگه نه میخواستی باهاش دست به یکی کنی و چپ و راست ازم غلط بگیری و قورتم بدین!
گفتم: واه واه! چه حرفا! اصلا به من چه. هر طوری میخوای بچه هات رو بار بیار. کسی به من خورده نمگیره که. حالا خوبه من دلواپس شوورت بودم، پیش خودم خیال کردم تو هم دلت شور میزنه براش اومدم یه قوت قلبی بهت بدم و یه قوت قلبی ازت بگیرم، نمیدونستم میخوای کلفت و گنده بارم کنی و انگ مادر شووری بهم بزنی!
سحرگل چشماش رو تنگ کرد و گفت: مگه خسرو کجاس؟
یه سری تکون دادم و گفتم: به به! یعنی نمیدونی شوورت کجاس و اینطور با خیال راحت نشستی به شر شر بارون گوش میدی و واسه خودت کیف میکنی؟
گفت: نه والا! حرفی به من نزد. بیدار که شدم دیدم هنوز نیومده از دیروز. حتم کردم کار و باری داشته با برزو خان رفته پی اش. پدر و پسر که کاراشون معلوماتی نداره.
گفتم: عجب. دنیا رو آب ببره سحرگل خانومو خواب میبره. برزو خان دست زنش رو گرفته رفته طرف ولایت، خسرو هم تا فهمید برزو خان بی تفنگچی رفته آدماش رو ورداشت و رفت دنبالش. راسیاتش من بهش گفتم. گفتم ولایت نا امنه با اتفاقاتی که افتاد واسه ما، برزو خان رو تک و تنها گیر بیارن اون دهاتیا بهش رحم نمیکنن. اونم فی الفور رفت. حالا هم دل تو دلم نیست که خسرو میرسه به برزو خان قبل از اینکه پاش رو بزاره تو ده، یا نه!
سحرگل پا شد و دو دستی زد تو سرش.
دلم خنک شد. نمیشد من تو هول ولا بمونم و اون بشینه زیر آلاچیق خوش خوشانش باشه!
گفت: چکار کردی خاتون؟ برزو خان رفت که رفت. بهتر. چرا دیگه خسرو رو فرستادی دنبالش؟ یه بار هم که اقبال بهش رو کرده بود تو پشت پا زدی بهش؟ به جهنم که برزو خان و اون زنیکه چه بلایی سرشون میاد. اصلا میاد که بیاد، بهتر…
هنوز حرفش تموم نشده بود که آدمای خان با تاخت اومدن توی عمارت.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…