قسمت ۱۲۴۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۱ (قسمت هزار و دویست و چهل و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
داشتم خفه میشدم که از خواب پریدم. راستی راستی زیر لحاف داشتم خفه میشدم. سرم رو آوردم بیرون که نفس بکشم، دیدم آفتاب افتاده میون اتاق.
تندی پنجره رو وا کردم و یه نگاه انداختم بیرون. چپ و راست سر چرخوندم. انگار همه چی سر جاش بود و اتفاقی نیوفتاده بود. یه نفس راحتی کشیدم. گفتم دیدی بیخود این همه خوف کردی؟ از تو بعید بود حلیمه خاتون با این همه ادعا. تو تاریکی شب شده بودی عین بچه ها که از لولوخورخوره میترسن. خنده ام گرفت از خودم و کارای دیشبم. گفتم هرچی بود تموم شد حلیمه خاتون. پاشو به خودت برس که امروز آفتاب واسه تو دراومده.
چیز زیادی نداشتم. یه بقچه نون خشک و یه سیر پنیر. چای رو هم گذاشتم سر سماور و نشستم پاهام رو دراز کردم تو آفتاب. خیلی وقت میشد که اینطور سبک و راحت نبودم. تنهایی، بی دغدغه ناشتاییم رو خوردم. آخرین باری که اینطور با خیال راحت یه لقمه نون از گلوم رفته بود پایین اون روزی بود که تازه شده بودم زن برزو. درست روز بعد از عروسیم. ناشتایی رو گلاب خاتون آورد چید، با برزو خوردیم، یه کلوم هم هم حرف نزدیم. هنوز باهاش رودربایستی داشتم. لقمه آخر رو که میخواستم بزارم دهنم خنده ای کرد و گفت: تا دیروز خوب سر و زبون داشتی حلیمه، چی شده امروز بی صدایی؟ نکنه حرفات رو هم با لقمه هات با هم قورت میدی؟
خنده ام گرفت. گفتم: چی بگم برزو خان؟ با اینکه هول اینو دارم که وقتی خان والا یا فخری خانوم، ملتفت بشن که من شدم زن شما چه اتفاقی میوفته، ولی نمیدونم چرا ته دلم قرصه و خیالم راحت. این چیزا که میاد تو فکرم، از حرف میوفتم. میترسم به زبون بیارم و اوقات خوش شما رو تلخ کنم.
برزو خندید. جوون بود اون روزا. فرق داشت با الان. حالا که فکرش رو میکنم میبینم خیلی فرق داشت. گفت: نترس حلیمه. اگه آبستن بشی، قضیه خیلی توفیر داره با الان. جواب خان والا و فخری با من. اصلا خان والا بفهمه داره نوه دار میشه، اونم پسر، خودش سر تا پات رو غرق طلا میکنه. واسه اش مهم نیس دیگه تو دختر خان ولایت بالایی، یا دختر چوپون خودش.
گفتم: راس میگی؟
یه تیکه نون ورداشت، هل داد تو کاسه ی عسل و داد دستم. گفت: بخور قوت بگیری. با این فکرا هم بیخود کام خودتو تلخ نکن. حرف برزو خان سنده.
اون آخرین باری بود که با برزو خان همچین ناشتایی خوردم. با انگشت یه تیکه پنیر مالیدم روی نون خشک و گذاشتم دهنم.
بهم گفته بود خیالم راحت، فکر هیچی رو نکنم. منم اطمینون کردم بهش. میگفت حرفش سنده. نبود!
گلاب خدا بیامرز چپ و راست تو گوشم میخوند که خام اینا نشو دختر. به حرفشون اعتباری نیس. گوش نکردم. پیش خودم میگفتم ترشیده، پیر شده، حسودی میکنه! خدا رحمتت کنه گلاب خاتون. همین اتاق و این نون خشک و این یه تیکه پنیر گواهی میده به درستی حرفات.
یادم به این چیزا که افتاد اشتهام کور شد خواهر. حرصم گرفت. لقمه ی تو دهنم شد زهرمار. بقچه ی نون رو بستم و پرت کردم اونطرف. یه چای ریختم که لقمه ای که گیر کرده بود تو گلوم رو بدم پایین که یهو در زدن.
صدا کردم: کیه؟
یکی از نوکرای خسرو خان بود. گفت: خسرو خان گفتن آب دستتونه بزارین زمین و فی الفور برین پیششون. مسئله ی مهمی پیش اومده.
چایی کوفتم شد. گذاشتم زمین و چارقدم رو انداختم سرم و راه افتادم.

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…