قسمت ۱۲۴۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۴۰ (قسمت هزار و دویست و چهل)
join 👉 @niniperarin 📚
اول خیالم راحت شد و نزدیک بود خنده ام بگیره. ولی یهو دلم هری ریخت. اولین بارون پاییز بود که داشت میخورد تو سر و صورتم….
اومدم تو. گفتم بد به دلت راه نده خاتون. مگه یادت نیست وقت اومدن هم یه نمه بارون زد و هیچ اتفاقی نیوفتاد؟ پس این اولیش نبوده. هر طوری میخواست بشه تا حالا شده بود.
ولی راسیاتش خواهر خودمم به حرفی که تو سرم میچرخید اطمینون نداشتم. اصلا انگار این بارون فرق داشت، همینطور که میبارید با هر قطره اش دلشوره میپاشید تو وجود آدم. اونم از خوابی که قبلش دیده بودم. به دلم اومده بود همه ی اینها نشونه است و این همون بارونیه که زن سد حسن حرفش رو زده بود. کاری از دستم بر نمی اومد نصف شبی. انگار خواسته بود یه وقتی خفتم کنه که دستم به جایی بند نباشه. من که شبها رو همخونه ی فخری ته چاه بودم تو این اتاق و اونم که دل خوشی ازم نداشت، زن سد حسن هم که قبل از مردنش واسم خط و نشون میکشید و بعد از مردن هم حتمی با اون فخری ریخته بود رو هم، حالا هم که بارون داشت مث دم اسب میبارید رو پشت بوم و با هر قطره اش که میخورد به در و دیفال، صداش دیوونه کننده تر میشد برام. انگار کن یکی تو بوق مرگ بدمه و تو رو کَت بسته بخوان ببرن دم مسلخ و کاری از دستت برنیاد.
دروغ چرا؟ ترسیده بودم خواهر. رفتم چنبره زدم کنار دیفال اتاق. لحاف رو محکم پیچیدم دورم و سرم رو هم فرو کردم زیرش و شروع کردم پشت هم هی دعا خوندن و صلوات فرستادن تا خودمو آروم کنم. بعد هم شروع کردم از دم فاتحه خوندن واسه مرده ها، بلکه دلشون به رحم بیاد. از فخری و ملعلی و زن سد حسن بگیر تا زغال و خلاصه هر کی که میشناختم!
اینقدر خوندم تا چشمام سنگین شد و دیگه نتونستم خودمو هوشیار نگه دارم. خوابم برد.
تو خواب دیدم توی ولایتم. برزو هم بود. دستهام رو بسته بودن و سوار خرم کرده بودن. برزو دستش رو برد بالا، رمضونی که هنوز سالم بود و قوزی نشده بود خر رو هی کرد. برزو که دستش رو آورد پایین یهو جمعیت از کوچه پس کوچه های ده ریختن بیرون و شروع کردن به طرفم سنگ انداختن. مرضیه که نشسته بود سر گذر یهو از جاش پا شد و داد زد همه اش تقصیر توئه عفریته! بعد هم سنگی که تو دستش بود رو پرت کرد طرفم. سنگ درست خورد توی صورتم و از روی خر پرت شدم پایین و موندم زیر دست و پاش. نفسم رفت و حال خفگی پیدا کردم.
برزو دوتا رو فرستاده بود ببینه زنده ام یا نه. زنده بودم. ولی گفتن مرده و یکیشون پاش رو گذاشت بیخ گلوم و فشار داد.
داشتم خفه میشدم که از خواب پریدم. راستی راستی زیر لحاف داشتم خفه میشدم. سرم رو آوردم بیرون که نفس بکشم که دیدم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…