قسمت ۱۲۳۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۳۹ (قسمت هزار و دویست و سی و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
کلاهش رو رو سرش محکم کرد و رفت طرف اتاق برزو…
دویدم پی اش. گفتم: ننه تازه یه حرفی نزنی بیوفته رو دنده ی لج. تو که آقات رو میشناسی. سر همین چیزا ما رو فرستاد ولایت. الان با همه چپ افتاده، حرف تو گوشش نمیره.
گفت: میگی چکار کنم دایه؟ کجدار و مریز که نمیشه سر کرد. بالاخره یکی بایست یه حرفی بزنه که برزو خان به خودش بیاد یا نه؟ اون یکی هم پسرش باشه بهتره تا یه غریبه.
گفتم: حالا این همه ما دندون سر جیگر گذاشتیم، یه روز دیگه هم روش. بزار یکم آبها از آسیاب بیوفته و ببینیم تو این یکی دو روز خودش به صرافت میوفته یا نه. اگه نیوفتاد اونوقت تو پا پیش بزار.
یکم تأمل کرد و گفت: باشه دایه. به خاطر تو یکی دو روز دیگه هم صبر میکنیم.
گفتم: شیری که خوردی حلالت. دعا کن خود خدا یه شاه دیوار رو خراب کنه که همه ی این چاله چوله هامون پر بشه به حق همین وقت و ساعت.
گفت: الهی…
بعد هم راهش رو کشید و رفت.
رفتم توی عمارت خودم. تموم شب رو کابوس دیدم. دیدم که شهربانو باز اومده تو اتاق من و نشسته سر چاه. ملعلی و زن سدحسن هم بودن. نشسته بودن پشتش. همش تو فکر این بودم که نکنه سر تلافی با من بخوان شهربانو رو هل بدن توی چاه و بندازن گردن من که برزو خان رو باهام بد کنن و اونم منو از عمارت بندازه بیرون. ولی همینکه شهربانو رو صدا میکردم که مواظب پشت سرش باشه، یه پوسخندی میومد رو لبش و میگفت اولین بارون پاییز که بزنه همه چی تمومه، بعد هم خودش رو مینداخت توی چاه. هرچی داد میزدم که این کارو نکنه و فایده نداشت، میپریدم طرفش که دستش رو بگیرم و نگذارم بیوفته توی اون ظلمات، ولی بهش نمیرسیدم. می افتاد تو چاه و بعد هم ملعلی و زن سد حسن شروع میکردن به قهقهه زدن و صداشون میپیچید توی تموم عمارت.
تا صبح چند بار پشت هم این خواب رو دیدم و هر بار هم بعد از خنده ی اون دوتا بیدار میشدم. خیس عرق بودم و میلرزیدم. دفعه ی آخری تازه به صرافت افتادم که نکنه حرفی که زن سدحسن زد تعبیرش همین باشه؟
داشتم با خودم کلنجار میرفتم و آره و نه میکردم که شنفتم یه صدایی از رو پشت بوم میاد. تق… تق…. تق….
اول آروم بود و تک و توک، بعد کم کم صداها زیاد شد و محکم. خیال کردم یکی داره رو پشت بوم راه میره، ولی دقیق که شدم دیدم نه، اگه هم باشه بیشتر از یکیه. خواب از چشمم پرید و یه ترس عجیبی اومد سراغم. خواستم فیتیله ی چراغ رو بکشم بالا، دیدم خاموش شده. جرأت نداشتم که کبریت بکشم و روشنش کنم.
بعد از چند دقیقه خودمو جمع و جور کردم و گفتم خوبه یواش برم بیرون و سرکی بکشم ببینم چه خبره. هرچی باشه دیگه بدتر از این که نمیشه!
چهار دست و پا رفتم تا دم در و یواش در رو واکردم و تندی سرپا شدم و رفتم بیرون. صورتم خیس شد. صدای قطره های بارون بود که میخورد رو پشت بوم و به در و دیفال چوبی و تق تق صدا میداد. اول خیالم راحت شد و نزدیک بود خنده ام بگیره. ولی یهو دلم هری ریخت. اولین بارون پاییز بود که داشت میخورد تو سر و صورتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…