قسمت ۱۲۳۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۳۷ (قسمت هزار و دویست و سی و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
در رو هل دادم و رفتم تو. گفت: در این چاه مستراح رو بزار…
از عمارت من که اومدیم بیرون، برزو خان رو دیدم که پیچید پشت دیفال و خودشو قایم کرد. حتم داشتم همه ی حرفای شهربانو رو شنفته.
شهربانو که رفت تو اتاق خودش برزو احضارم کرد. گفت: چی میگفت این ضعیفه دم چاه؟
گفتم: خودتون که میشنفتین خان. دیگه پرسیدنتون از من چیه؟
سیگارش رو آتیش کرد و اخمهاش رو تو هم و گفت: آره میشنفتم. قضیه ی فخری و چاه چیه؟ اصلا کی در مورد فخری به شهربانو گفته؟
گفتم: والا خودت که میدونی خان، هذیون زیاد میگفت. من که رفتم پیشش گفت حتم دارم زن سابق برزو خان چشمش پی من و بچه ام بوده که مظفر خان این بلا سرش اومده. منو ببر سر قبرش میخوام براش فاتحه بخونم. منم دیدم اصل ماجرا رو بدونه برای شما وجهه ی خوبی نداره، در ثانی، قبری هم نبود که بخوام بگم بره بالاسرش. گفتم فخری حرفش رو به چاه میزد، تو هم برو به همون چاه بگو، هم سبک میشی هم حرفت رو زدی به فخری، مابقیش رو هم که در جریانین.
یه پک محکم به سیگارش زد و گفت: شماها و حرف و حدیثاتون کم بود، این یکی هم به قوم و قماشتون اضافه شد! حالا دیگه این پاپتی هم واسه من و خسرو خط و نشون میکشه! میخواد از من بچه بزاد و بعدش هم ورش داره بزنه به چاک. چه غلطا.
گفتم: اون دغ دیده است خان، یه حرفی میزنه، ولی افسار کار که دست خودتونه، حالا که میدونی اینطوره، داغ بچه رو به دلش بزار. یه کاری کن که نشه. همونطور که داغش رو به دل من هم گذاشتی!
برگشت براق شد بهم. گفت: تو هم دنبال موقعیت میگردی، همینکه میدون بیوفته دستت جولون بدی و هرچی دلت میخوات بار آدم کنی؟ پات رو از گلیمت درازتر میکنی حلیمه! دیگه داغ چی رو به کجات گذاشتم که هنوز کینه داری؟ خوبه بچه ات اندازه ی یه نره غول شده و داره راس راس جلوت راه میره هر روز و میدون داری میکنه. مگه بچه ی تو هم مرده که میگی داغ به دلت گذاشتم؟ حالا بیا و خوبی کن.
یه آهی کشیدم و گفتم: کدوم بچه برزو خان؟ همونی که هنوز نمیدونه من ننه اشم؟
تندی پرید تو حرفم و گفت: باز دوباره داری نبش قبر میکنی؟ هزار بار این حرفو زدی و جوابت رو شنفتی.
گفتم: آره خان. راس میگی. تو اگه خیر داشتی که اسمت میشد خیرالله. تو خلوت دوتاییمون من هم شوور دارم و هم بچه، ولی به چشم بقیه، شوورم گور به گور شده و بچه امم یه دختره خورشید نامی بوده که سر بی عقلی شوورش دادم تو غربت و آخرش هم جنازه اش رو سپردم تو خاک یخ زده. پشت سرم میگن نه ننه ی عاقلی بوده و نه زن شوور نگهداری. کسی چه خبر داره از دل این حلیمه که خون شد تا یه بار بشنفه بچه اش ننه صداش کنه و نکرد…
توپید بهم که: بسه چسناله. نخواستمت اینجا که واسم روضه بخونی و اشک بریزی. خودم یه فکری به حال شهربانو میکنم. برو پی زندگیت اوغات منم تلخ هست، زهرمارش نکن. یالا، خوش گلدی…
با این حرفش هرچی غم تو دنیا بود انگار خالی کردن تو دل من. اشکهام رو با گوشه ی آستین پاک کردم، سرم رو زیر انداختم و از اتاق برزو اومدم بیرون. خواستم برم عمارت خودم و بشینم یه دل سیر زار بزنم بلکه این کوه غمی که تو وجودم بود رو یکم با اشک بشورم و سبک تر بشم که یهو خسرو جلوم سبز شد.
یه نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت: چته دایه؟ چرا شدی عین گربه ی کتک خورده؟ خبریه؟
یه آهی کشیدم. سرمو آوردم بالا و زل زدم تو چشماش. تو عمق سیاهیش خودمو میدیدم. گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…