قسمت ۱۲۳۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۳۳ (قسمت هزار و دویست و سی و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
برو خاتون. دست حق به همرات…
رفتم سراغ شهربانو. دوتا کلفت برزو خان گذاشته بود که وردستش باشن! میدونی خواهر آدم به چندجاش فشار میاد. اونوقتی که من خسرو را زاییدم خودم بودم و خودم. نه کلفتی داشتم که کاری برام بکنه، نه ننه ای که کنار دستم باشه، همینکه بچه افتاد رو خشت و اومد با خورشید عوضش کرد، از فرداش خودم هم به جفتشون بایست شیر میدادم، هم کهنه هاشونو میشستم! خدا که برا یکی بخواد دیگه خواسته، کاریش نمیشه کرد. آدم ندیده بودم به این خوش اقبالی. هم برزو خان تو جعده ببینتش بگیرتش به زنی، هم بچه بزاد و نتونه نگهداریشو بکنه که بچه بیوفته بمیره، هم بعدش براش کلفت بزارن که آب تو دلش تکون نخوره! والا من اگه این اقبال رو داشتم میشدم زن شاه جای اینکه بشم زن خان!
حلیمه داشت با حرص اینها رو تعریف میکرد. گفتم: ناشکری میکنی! والا تو هم همچین بخت و اقبالت دست کمی از اون نداشته که با این بر و روت خان تو رو پسند کرده. حتم دارم اون شهربانو بر و رویی داشته وگرنه خان خرفت نبود که بخواد همچین براش بالا و پایین بزاره و این کارا رو براش بکنه…
حلیمه اخمهاش رو کشید تو هم و صورت چروکیده اش، چروکیده تر شد و گفت: دستت درد نکنه کل مریم. مگه تو اون ضعیفه رو دیده بودی که همچین حرفی میزنی یا مگه جوونیای منو دیده بودی؟ خیال کردی خان وقتی اون فخری با هزار جور چسان فسان و سرخاب سفیداب و اون رختهای اونطوری که جلوش لوندی میکرد، من دهاتی که هیچکدوم از اینا رو نداشتم رو چطور پسند کرد؟ بی هیچی از همه شون سر بودم، وقتی که یه ذره هم دست میبردم تو صورتم که دیگه هیچی، همه شون بهم حسودی میکردن تا میدیدن چشمای خان با دیدنم برق میزنه…
خندیدم و گفتم: حالا چرا بهت برمیخوره؟ تو بگو، ما هم میگیم باشه! لاف تو غربت مث گوزه تو بازار مسگرا. کی حالا میتونه اینایی که میگی رو بیاد اثبات کنه یا نکنه؟ بعدش هم خان تو رو محض چیز دیگه ای میخواست طبق گفته های خودت، نه محض بر و روت. مگه اینکه اون شهربانو زشت تر از تو بوده باشه؛ ولی خوش رکاب تر…
حلیمه گفت: از تو که اهل خدا پیغمبری بعیده کل مریم این حرفا. قباحت داره والا…
شاباجی گفت: شوخی میکنه حلیمه خاتون. تو به دل نگیر. شهربانو رو بگو چکارش کردی؟
حلیمه یه آهی کشید و گفت: رفتم تو اتاق و کلفتها رو بیرون کردم. همینکه چشمش بهم افتاد شروع کرد به گریه و زاری و اومد بغلم کرد. شکسته شده بود. دلم سوخت براش.
گفت: حلالم کن خاتون. من بهت بد کردم. سر همین هم بچه ام از دستم رفت. دلت رو شکوندم، حتم دارم با دل شکسته نفرینم کردیف گرفت به بچه ام. دیدی چطور مظفر خان از دستم رفت؟
دستی کشیدم رو گونه های ترش و گفتم: چه حرفی میزنی شهربانو؟ نفرین چیه؟ چرا بایست نفرینت کنم؟ من که خودم رفتم بچه ات رو پیدا کردم از تو امومزاده…
خودش رو کشید عقب و نگاهی انداخت به صورتم و گفت: راست میگی؟
سر تکون دادم…
گفت: پس الهی خیر نبینه هر کی مسببش بوده که مظفر خان من بمیره. الهی رو سنگ مرده شور خونه ببینمش که بچه ی نازنینم رو کشت. گشنه اش بود، شیر میخواست، هنوز شیر تموم و کمال از گلوش نرفته بود پایین که جون داد…
بعد هم زد زیر گریه و نشست رو زمین و شروع کرد چنگ انداختن تو صورتش…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…