قسمت ۱۲۳۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۳۲ (قسمت هزار و دویست و سی و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
یه آهی کشیدم و سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون.
چهار قدم نرفته یهو سحرگل جلوم سبز شد و با ایما و اشاره کشیدم تو خلوتی و با پچ پچ بهم گفت: هان خاتون؟ چه خبر؟ چکارت داشت؟
گفتم: هیچی! دلش واسه روی ماهم تنگ شده بود میخواست نظاره ام کنه دلش واشه!
چشماش رو چپ و چس کرد و گفت: وا! خاک عالم. حالت خوشه حلیمه؟ چه حرفیه میزنی؟ مگه برزو خان مشاعرش رو از دست داده که بخواد زل بزنه به تو که…..
یهو انگار ملتفت چیز خاصی شده باشه اخم کرد و پشت و روی دستش رو گاز گرفت و گفت: خدا به دور! این حرف رو جای دیگه نزنی خاتون. خیال میکنن خدای نکرده با خان سر و سری داری. خودت میدونی که وجهه ی خوبی نداره برات…
خیره شدم تو چشماش و گفتم: خانوم، انگار آب و هوای ولایت و اتفاقاتش به مزاجتون نساخته، مشاعرتون نم کشیده! این حرفا چیه میزنی؟ مزاح کردم، جدی گرفتی؟
صورتش رو کشید تو هم و گفت: حالا چه وقت مزاحه خاتون؟ جدی میپرسم، شوخی جواب میدی؟
گفتم: والا تعجبم از همینه! آخه چه سوالیه داری میپرسی؟ برزو خان چه کار میتونه با من داشته باشه غیر از زحمت؟ معلومه که وقتی منو از راه نرسیده احضار میکنه کارش یه ربطی پیدا میکنه به اون ضعیفه ی بچه مرده.
اسم ضعیفه که اومد سحرگل حرصی شد. گفت: چه غلطا! یکی نیست بگه آخه خرفتی تا چه حد؟ نکنه میخواد پا در میونی کنی دوباره براش یه مظفرخان بزاد؟ اینم روزگار ما. تو ولایت بریم یه عذابی میکشیم، میاییم اینجا چندتا…
گفتم: اینبار سحرگل خانوم، اگه بیش از حد گوشت تلخی کنی و بخوای موش بدوونی تو کار برزو خان کارت بیخ پیدا میکنه. چون اگه این دفعه بری ولایت حتم کن که دیگه برگشتی تو کارت نیست. یعنی برزو خان دیگه نمیزاره برگردی. منم که دیگه ولایت بیا نیستم. کلاهمم بیوفته اونجا پی اش بالا نمیام. پس بهتره هر اتفاقی هم که اینجا قراره بیوفته، دندون سر جیگر بزاری و جیکت هم در نیاد و فقط نظاره گر باشی.
با غیظ گفت: شوور آدم که شوور نباشه، این میشه. زنش بایست این همه خواری و خفت بکشه که یهو به تیریج قبای زن باباش بر نخوره…
گفتم: حالا زوده واسه ترش کردنت خانوم. بزارین از راه برسین، جا گیر بشین بعد فکرتون رو مشغول این چیزا بکنین. اگر هم دوست دارین حرص بخورین طوری نیس، ولی حرص تو دلی بخورین که اینبار اگه قهر برزو خان به خسرو خان بگیره دیگه آشتی کنونی در کار نیس.
منم برزو خان امر کرده برم یه سری به شهربانو بزنم بلکه حالش بهتر بشه.
سحرگل تا اینو شنفت تازه سرخ شد از نارحتی. داشت اشکش در میومد.
گفتم: عقل کرد برزو خان که این کارو سپرد به من! بلکه این ضعیفه هم حرف منو بشنفه، حالش بهتر بشه، عقلش هم سر جا بیاد و ملتفت بشه که برزو خان براش شوور بشو نیست و این عمارت هم جای موندن نیس. جایی که آل بیاد و بچه ی آدم رو ببره، احتمال داره بازم سر و کله اش پیدا بشه و اینبار خود آدم رو هم ببره…
یه نیش خندی زدم. سحرگل آتیشش خوابید و خنده اومد رو لبش. گفت: میدونستم خاتون که کارت رو خوب بلدی. کاش جای دایه ی خسرو، راستی راستی ننه اش بودی که حرفت رو درست و حسابی میخوند و لااقل یه چیزی پیشت یاد میگرفت.
برو خاتون. دست حق به همرات…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…