قسمت ۱۲۳۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۳۱ (قسمت هزار و دویست و سی و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
قلبم داشت تند تند میزد. پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم تو….
در که زدم، امر کرد برم داخل. بعد از مدتها داشتم صدای برزو خان رو میشنفتم باز. در رو آروم هل دادم و چشم انداختم تو. نشسته بود رو صندلی چوبی کنار پنجره و تکیه داده بود به عصای توی دستش. سلام کردم. جواب داد و با سر اشاره کرد که برم تو. نمیدونم چرا بغض گلوم رو گرفته بود خواهر. در رو بستم و گفتم: غم نبینی خان. خبرهای خوبی به گوشم نرسید از این عمارت تو این مدتی که دور بودم. مظفرخان که آمرزیده رفت، خدا ما رو هم بیامرزه و از سر تقصیراتمون بگذره. میدونم سخته. نیومدمم که داغت رو تازه کنم. هرچند بچه ی هووم بوده، ولی بخوام یا نخوام تو آقاش بودی، داغ دیدی، ایشالا که تسلیت من مرهمی باشه روی زخم دلت.
لبخند از روی صورتش پرید. گفت: آره. خیلی سخته حلیمه خاتون. سخته. اونم داغ پسری که بعد از این همه سال اومد و جون داد به پاهام و دلمو جوون کرد. هزار امید بهش بسته بودم. ولی چه میشه کرد. قسمت ما هم این بود. مرگ که به فقیر و غنی نگاه نمیکنه…
یه آهی کشیدم و گفتم: بی وقت اومد و بی وقت هم رفت. ایشالا که با طفلای کربلا محشور بشه. ولی بایست قبول کرد خان که شیر داریم تا شیر، ننه اش خودش همچین رو به راه نبود، پیدا بود که شیرش قوت درست و حسابی نداره! همه که یه طور نیستن، باز خدا رو شکر کنین که خسرو خان سرپاست و چهار ستون تنش سالم. بایدم اینطور باشه! شیری که من به اون دادم، تا صد سالش هم که بشه ایشالا، همینقدر پر قوه و قبراق نگهش میداره!
دیدم برزوخان سگرمه هاش رفته تو هم و خیره به مونده به گوشه ی قالی. گفتم: حالا هرچی بود گذشت. حالا خود شهربانو حالش خوشه؟ رو به راه شده؟
نگاهش رو از گوشه ی قالی گرفت و زل زد تو چشمام. گفت: نه رو به راه نیس. هذیون زیاد میگه. میدونم خسته ای، ولی از راه نرسیده گفتم صدات کنن بیای واسه همین. چند وقتیه که شهربانو مدام سراغ تورو میگیره. میگه اگه کاری از کسی بربیاد حلیمه خاتونه. هرچی بهش میگم مظفر دیگه مرده، کسی که نمیتونه مرده رو زنده کنه، میگه باشه، بعد دوباره انگار میره تو عالم هپروت شروع میکنه به هذیون گفتن و آخرش هم ختم میشه به تو! طبیبهای الان هم که دیگه چیزی انگار حالیشون نیس. امر کردم دوا درمون بده براش، میگه فایده نداره. بایست حلیمه بیاد بره پیشش تا این قضیه خاتمه پیدا کنه. میخواستم امروز فردا یکی رو بفرستم ولایت دنبالت که برت گردونه، انگار موت رو آتیش زده باشن خودت اومدی.
تازه خواهر ملتفت خنده هاش و اشاره هاش شدم! دیدم من بدبخت چقدر ساده ام! برزو خان منو میخواست به خاطر شهربانو، که برم و اون ضعیفه رو از اون حال نزار دربیارم، نه واسه ی خودم. نمیدونم اینکه هر روز زیر سرش بلند میشد حالا چطور شده بود این زنیکه را مث دستمال فین کرده نمینداخت بیرون و بره یکی دیگه رو بگیره خیر سرش! چطور شده که حالا دیگه شهربانو براش مهم شده!
گفتم: حرف که حرف شماست برزو خان. هرچی شما امر کنی ما مجبوریم به اطاعت. چشم. میرم سر بالینش ببینم مرگش چیه و حرفش چی. کار دیگه ای ندارین؟ من مرخصم؟
پا شد. یه نگاهی بهم انداخت. خودش حتمی حالیش شده بود چطوری داره منو اسباب دست خودش میکنه.
گفت: چرا. هم کار زیاد دارم باهات هم حرف. اول برو سراغ این یه سری بهش بزن ببین حرف حسابش چیه، بعدش بیا بایست بشینیم مفصل با هم اختلاط کنیم.
یه آهی کشیدم و سری تکون دادم و از اتاق اومدم بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…