قسمت ۱۲۳۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۳۰ (قسمت هزار و دویست و سی)
join 👉 @niniperarin 📚
حلیمه رفت کمک شاباجی که دستهاش رو بکنه تو آستینش. یه آهی کشید و گفت: نه خواهر. بعد اون قضایا مگه میشد موند؟ همه ی ولایت چشمشون تابیده بود سمت قلعه و به دهن خسرو. از اونور هم رمضونی یه حالی شده بود که تا میدیدیش مو به تنت سیخ میشد. انگار نه انگار اصلا آدمیه مال این دنیا. همچین که چشمت میوفتاد بهش یاد روز آخرت میوفتادی. انگار کن که مرده از تو گور پا شده و راه افتاده. بعد از مرگ زن سد حسن و ملعلی و سر و صدایی که سر روح حیدر و کدخدایی به پا شد تو گوش خسرو و زنش خوندم که دیگه اینجا جای موندن نیس. خودش هم میترسید سر زن و بچه هاش که یهو بلایی سرشون بیارن اون جماعت دو رو.
راستش خواهر از حرف اون زنیکه هم که مدام تو گوشم ونگ میزد میترسیدم!
رو کردم به حلیمه که داشت رخت تنگ بی بی سرمه رو به زور میکشید پایین تا شکم شاباجی رو توش جا کنه و گفتم: شماها که از حرف عادی هم واهمه دارین. کدوم حرف رو میگی؟
حلیمه که از پوشوندن رخت شاباجی نا امید شده بود نشست همونجا چفت شاباجی و گفت: همون حرفی که زن سد حسن گفت اولین بارون پاییز که بزنه کار تمومه. داشت پاییز میشد و هر آن بود که یهو بارون بباره. همینکه یه لک ابر تو آسمون پیدا میشد هول می افتاد تو دلم. به هر والزاریاتی بود خسرو را راضی کردم که زودتر بریم از اونجا. قبل از اینکه بارون بیاد رفتیم.
بخت باهام یار بود که لحظه ی آخری که دیگه داشتیم میرسیدیم به عمارت خان بارون گرفت. اولش هول داشتم و خیال میکردم حرف ضعیفه ممکنه اینجا تعبیر بشه و بلایی سرمون بیاد. اما هزار مرتبه شکر، نیم ساعتی که گذشت و دیدم خبری نیست خیالم راحت شد.
به عمارت که رسیدیم خسرو گفت بمونیم توی کالسکه تا خودش بره و با برزو خان صحبت کنه و شرح ما وقع بده بعد ما پیاده بشیم.
رفت و بعد از چند دقیقه برگشت. پرسیدیم چی شد؟
گفت اتفاقا برزو خان خوشحال شد. انگاری اصلا از قبل منتظرمون بوده!
گفت کلفت و نوکرها اومدن و اسبابمون رو پیاده کردن. دو به شک بودم که بایست برم سراغ برزو خان یا نه! اونم تو این موقعیتی که هم شهربانو حال و روز درست و حسابی نداره هم برزو خان!
به خسرو گفتم من میرم عمارت خودم، یه چاشتی میخورم و یه رخت و لباسی عوض میکنم بعد میرم برای عرض ادب خدمت برزو خان.
گفت: اتفاقا برزو خان سراغت رو میگرفت. گفت بری پیشش. برو فرز رختی عوض کن و شونه ای به گیسات بکش و گلاب هم به سر و روت بزن که بوی پهن ولایت رو ندی بعد برو خدمتشون. نمیخوام نرسیده تو ذوقش بخوره و دستور بده برگردیم!
عجیب بود برام که چطور برزو خان خواسته منو ببینه و سراغی از من گرفته. بقچه ام رو ورداشتم و فرز رفتم طرف عمارت خودم. به سر و وضعم رسیدگی کردم و یکم سرخاب سفیداب کردم و پوزار نو پام کردم و به دو برگشتم.
دم پله های ورودی عمارت که رسیدم برزو خان تو ایوون بالا ایستاده بود و داشت نظاره میکرد. چشم تو چشم شدم باهاش. خنده ای کرد و سیگارش رو لای دو انگشت تکون تکونی داد و اشاره کرد که برم بالا. قلبم داشت تند تند میزد. پله ها رو دوتا یکی کردم و رفتم تو….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…