قسمت ۱۲۲۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۲۸ (قسمت هزار و دویست و بیست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
سرم رو تکون دادم و نشستم روی زمین.
شاباجی رفت تو لک. حلیمه گفت: غصه نخور خواهر! اونم قسمتش این بوده و کوزه قلیون تو هم بهونه. عمرش به دنیا نبوده.
شاباجی گفت: من که قصد کشتنش رو نداشتم، نمیزدمش، الان زبونم لال سیاه تن کرده بودیم واسه کل مریم…
یه چشم و ابرویی براش اومدم و گفتم: البته من بیدی نیستم که با این بادا بلرزم. یک کم ادای خفگی درآوردم ببینم مرتیکه دست از سرم ور میداره یا نه، اگه میخواست همونجور پیش بره که عین پِهِن پَهن نمیشدم رو زمین که. پا میشدم و حقش رو میگذاشتم کف دستش.
حلیمه با یه حالی که انگار باورش نشده گفت: راستی؟ چه حاجت به تمارض بود خواهر؟ از اول دستشو پس میزدی که نخواد بیاد و بیوفته روت و بخواد اون کارا رو بکنه! اینطوری شاباجی هم مقصر مرگ یه آدم نمیشد!
گفتم: با گوشه کنایه حرف میزنی خاتون! خیال کردی اگه یکی بیوفته رو آدم که بخواد جونشو بگیره حال خوشی داره؟ سوای این حرفا، حالا کی گفته مسبب به درک واصل شدن یارو شاباجی بوده که بیخود بیخود خودتونو پیش میندازین؟
شاباجی گفت: ملتفت حرفت نمیشم کل مریم. یعنی ضربه ی من اونقدری کاری نبوده که یارو رو بفرسته مرده شور خونه؟
یه پوسخندی زدم و گفتم: شما دوتا اگه جون این کارا رو داشتین که حالا اینجا نبودین. اون ضربه ای که شاباجی تو سر مردک زد، اونم با اون کوزه ی نازک، اگه تو سر بچه هم میخورد یه آخ بیشتر نمیگفت! تا قبل از این که فروغ الزمان به گه خوردن بیوفته هنوز یارو زنده بود. همینکه حرف به حرفم شد با فروغ و بهش گفتم که مردک میخواسته من و شماها رو بد نوم و بد عمل جلوه بده و خودش رو تو دل این جماعت جا کنه و اونم باورش نشد، تو دلم یه نفرین بهش کردم، خدا به سر شاهده هنوز سوز نفرین از سر زبونم نرفته بود اون دختره گلنسا در رو زد و گفت یارو چشماش رو وا کرده، یه قلپ آب خواسته، تا ریختن تو حلقش جسته بیخ گلوش و جای آب، ریق رحمت رو سر کشیده و خلاص! اصلا همین شد که فروغ الزمان گفت هرچی میخوای امر کن بگم برات بیارن تو اتاق!
شاباجی یه سری تکون داد و گفت: عجب! حکایتی شد این حکایت! باز خداروشکر خون یارو نیوفتاد گردنم، وگرنه همین یه ذره خواب هم از چشمم میرفت.
حلیمه گفت: یعنی میخوای بگی خونش گردن کل مریمه؟
شاباجی چشماش رو گرد کرد و گفت: چرا حرف میخوای تو دهن مردم بزاری خاتون؟ من کی چنین چیزی گفتم؟ اگه بازم این اتفاق می افتاد اینبار اتفاقا قایم تر کوزه رو میکوفتم تو سرش که حساب بیاد دستش…
گفتم: بیخود نمیخواد سر من بیوفتین به جون هم. این چیزا کاری به من و شما نداره. خدا خواست یارو بمیره، مرد! والسلام! حالا هم جای این حرفا تا من رخت نویی که گرفتم رو تنم میکنم، شماها برین سه تا قلیونی که گرفتم رو چاق کنین بیایین که هی نخوایم نی گردونی کنیم و چشممون به دیت اون یکی باشه که چه وقت دل میکنه ازش….
هنوز حرفم تموم نشده بود که یارو قلچماقی که وسیله ها رو آورده بود در زد و اومد تو. گفت: خانوم گفتن قلیونها و کوزه ها رو برگردونم. یه کوزه شکستین، یکی میمونه جاش، مابقیش رو بایست برگردونم! یه ضماد هم اضافه داده اونم پس بدین. رختها رو نمیخواد پس بدی، مال بی بی سرمه خدابیامرز بوده دیگه لازمش ندارن. گفته بوده بدین مستحق، بمونه اون!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…