قسمت ۱۲۲۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۲۷ (قسمت هزار و دویست و بیست و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم به دو رفت از اتاق بیرون.
گلنسا گفت: یالا ننه، راه بیوفت که اقبالت بلند بود. گره خورده بود به شیشه ی عمر اون یارو. همینکه مرد تو رو هم رها کرد خانوم. والا هرکی دیگه بود با این کارایی که تو کردی، به این راحتیا گذشت نمیکرد.
گفتم: خوبه خوبه! بیخود شیرین زبونی نکن واسه من. اون یارو چه تخته بند میشد چه نمیشد خانومت مجبور بود منو بفرسته برم پی زندگیم. بیخود که نیس هر کی از راه برسه بخواد به آدم یه انگی بزنه و بره. از اول هم خودش ملتفت شد که اشتباه کرده. تو هم خوب گوشات رو وا کن. این یارو که مرد هم نفرین من پشت سرش بود هم قهر خدا و پیغمبر. نمیشه تو کار خدا دخالت کرد و شک آورد که…
یه آهی کشید و چشمای کور شده اش رو یوری کرد و گفت: باشه ننه! هرچی تو بگی. بیا زود ببرمت باید برگردم هزارتا کار دارم…
پریدم بهش. گفتم: چشاتو واسه من یوری نکن! خوره دارم، کور که نیستم. میبینم داری سر دل سیری حرف میزنی. ننه ات بایست تو رو لال میزایید که یاد بگیری جلو بزرگترت زبون به کام بگیری. اون از یه کلاغ چهل کلاغ و خبر کشی کردنت، اینم از حالات.
باز سرشو اینور اونور کرد و نفسش رو با حرص داد بیرون و گفت: ننه! جون بچه ات بیا برو که اگه….
توپیدم بهش: هی ننه ننه نکن به من! خیال کردی چقدر توفیر سنی داریم؟ تو هم اگه حال منو داشتی و چیزایی که من تو زندگیم دیدم رو میدیدی اندازه ی من شکسته میشدی! ننه ات خودش جای ننه ی منه. بعدش هم فقط میخوای منو از سر خودت وا کنی؟ من جایی نمیرم تا وقتی اون چیزایی که فروغ الزمان خانوم گفت رو بهم ندی. قول داده، نکنه تو میخوای زیر حرفش بزنی؟ شاه ببخشه و وزیر نبخشه؟ چه غلطا!
گفت: آخه من از کجا باید خبر داشته باشم چی بهت گفته و چه قولی داده؟
گفتم: هم من زنده ام، هم خودش. میخوای برو ازش بپرس و بیا.
دستش رو گرفت به سرش و گفت: تو رو که نمیتونم تنها بزارم تو این اتاق. برام شر میشه.
گفتم: پس خودم بهت میگم. میاری میدی دستم بعد از اینجا میرم بیرون.
با سر اشاره کرد یعنی بگو. گفتم: خانوم امر کرده دوتا ضماد مالیدنی واسه این پام که سوخته بایست بدی، جای کوزه قلیون شاباجی که تو سر این مرتیکه خدانیامرز خورد کرد سه تا قلیون قبراق میارین تو اتاق ما، با تنباکو! یه دست رخت و لباس نو هم میدی بهم از چارقد و پیرهن بگیر تا شلیته و تمبون! چیزای دیگه هم گفت که خاطرم نیس!
با اون تیله های سیاه که وسط سفیدی چشماش بود خیره شده بود بهم. گفت: ننه اشتباه نگرفتی؟ اینجا بازارچه نیستها، جزامخونه اس.
گفتم: هر کوفتی هست به من ربطی نداره. اگه نمیدی برم سراغ خودش…
گفت: باشه. بریم بیرون میگم برات بیارن دم در اتاق.
گفتم: خیال کردی بچه میخوای خر کنی؟ من از اینجا جم نمیخورم تا چیزایی که گفته رو بهم بدین.
با حرص نفسش را داد بیرون. رفت در اتاق رو وا کرد و یکی رو صدا کرد اومد. از همون قلچماقهای جزامخونه بود. چیزایی که میخواستم رو بهش گفت حاضر کنه بیاره دم اتاق. بعد برگشت طرفم و گفت: خیالت راحت شد؟ حالا بیا بریم…
رفتم. دستم رو گرفت و تا دم اتاق برد و خودش تندی برگشت. هنوز ننشسته بودم که چیزایی که گفته بودم را آوردن.
شاباجی گفت: چه خبر؟ اینا چیه خواهر؟
گفتم: محض عذر خواهی و غلط کردم اینا رو فروغ الزمان داده که از دلم در بیاره. قبول نمیکردم که! به زور فرستاده برام. میدونست اگه با من در بیوفته و نفرینش کنم مث اون مرتیکه جابجا ریق رحمت رو سرمیکشه!
شاباجی گفت: مگه مرد؟
سرم رو تکون دادم و نشستم روی زمین….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…