قسمت ۱۲۲۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۲۵ (قسمت هزار و دویست و بیست و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
بعد هم با غیظ پشتش رو کرد به من و از اتاق رفت بیرون…
گلنسا گفت: دیدی گفتم خودت با پای خودت بیا؟ نیومدی شر به پا شد. اگه اومده بودی هم اون مرتیکه نیومده بود سراغت، هم اخلاق خانوم رو برزخ نمیکردی. حالا دیگه خدا به دادت برسه.
گفتم: بیخود شلوغش نکن. خیال کردی این مرتیکه ول کن بود؟ بهت گفتم برو به فروغ الزمان خانوم بگو یه دست به آب میرم و میام خدمتش، تو رفتی چی یه کلاغ چهل کلاغ تو گوشش خوندی که ریدی تو اخلاقش؟
گلنسا بهت زده گفت: نگاه نگاه! تو روز روشن چشم تو چشم خودم داره حرفش رو برمیگردونه! تو نگفتی برو بهش بگو که….
پریدم تو حرفش و گفتم: نه نگفتم! اصلا گفته باشمم، تو یه وجب دختر بایست بری هرچی من گفتم بزاری کف دستش؟ یه ذره حیا نداری تو؟
سری به نشونه ی تأسف تکون داد و گفت: اصلا به من چه. حالا حرف تو حرف نیار و بیشتر وقت تلف نکن. پاشو بریم هرچی میخوای به خودش بگو. دیر بریم بدتره، عصبانی تر میشه…
اشاره کردم به چادرم و گفتم: عین یه ترکه ی بی مصرف وانستا اینجا. این چادر رو بده بندازم سرم. اقبال که نداریم، هر کی شب شوورش کـونشو میکنه بهش و اخلاقش گه مال میشه، صبحش میخوره به تور ما! هر کی دیگه بود و میدید بارش رو سبک کردم و اسباب شفا و سلومت یه نفر رو براش فراهم کردم میومد پامم میبوسید. این زنیکه ی ساق کلفت نخراشیده تازه طلبکار هم هست. اصلا اون شوور بدبختش حق داره. با یه نیزه ی بیست زرعی هم نمیشه اینو برد طرف دماغ، چه رسه به اینکه بخوای بغلش بکپی!
گلنسا گفت: راستی راستی انگار این یارو بیخ گلوت رو گرفت خون به کله ات نمیرسه. این حرفا چیه میزنی پیرزن؟ فروغ الزمان خانوم اصلا شوور نکرده که تو هی واسه خودت میبافی به هم و گزاف میگی پشت سرش!
تازه حساب اومد دستم که اِاِ…. شوور نکرده! ولی به رو نیاوردم. گفتم: حرف دهنت رو بفهم گلنسا! گزاف تو میگی که پررویی میکنی! وقتی هیچی بهت نمیگم روت رو زیاد نکن. پیرزن ننته و این رئیست فروغ الزمان. من هنوز صدتای شماها رو حریفم، به من میگن کل مریم…
شاباجی گفت: خواهر! میخوای تا شوم وایسی با این یکی به دو کنی؟ برو تا دوباره برنگشته و اینبار همه مون رو احضار کنه به اتاقش.
گفتم: تو هم انگار میخوای من زود برم از شرم خلاص شی، هان؟
گفت: این حرفا چیه کل مریم؟ مگه ندیدی من کوزه ی قلیونم رو محض خاطر تو، توی سر اون مرتیکه خورد و خاکشیر کردم و حالا خودم موندم معطل یه کوزه؟ بری یا نری واسه ی من که توفیری نداره. اگه میگم بری فقط واسه خاطر اینه که…
راه افتادم طرف در، گفتم: بیخود ماست مالیش نکن شاباجی. همه تون میخوان من برم از ترس اینکه فروغ الزمان برنگرده. اون که عددی نیس. حالا میرم پیشش به خودش هم میگم چشم تو چشم. کاری میکنم که بگه غلط کردم!!
اشاره کردم به گلنسا که چوبدستم رو بیاره. آورد داد دستم و بعد زیر بغلم رو گرفت. رفتیم طرف اتاق فروغ الزمان. همه ی اونهایی که پشت در جمع بودن هم دنبالمون راه افتادن و منو مشایعت کردن تا دم در اتاقش. رفتیم تو. فروغ الزمان سگرمه هاش رو کشیده بود تو هم وایساده بود پشت یه میز. به گلنسا گفت بره بیرون. رفت. در رو که بست گفتم: خانوم، والا، بلا، هرچی این جماعت گفتن دروغه! اینا دشمنی دارن با من. حسودن. مث همین مرتیکه که اومده بود منو خفه کنه. به حرف این جماعت اعتباری نیس، همه شون بوقلمون صفتن. یه کلاغ چهل کلاغ کنن. من ساده هم دلرحم. به جون همون حسینعلیم که میخوام دنیاش نباشه، اگه اصرار اینا نبود من نه روضه ای به پا میکردم، نه دعایی میخوندم که بخواد اینجا کسی شفا بگیره. عوضش هرچی تو چنته داشتم و نداشتم رو جمع میکردم و دعا رو میگرفتم محض خانومی مث شما که زودتر شوور کنین و برین خونه ی بخت ایشالا و از دست این جزامخونه و آدماش هم راحت بشین!!
برگشت طرفم و زل زد تو چشام. صورتش مث لبو سرخ شده بود. نشست روی صندلی چوبیش که اونم انگار از فرط عصبانیت قژ قژ میکرد. گفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…