قسمت ۱۲۱۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۱۹ (قسمت هزار و دویست و نوزده)
join 👉 @niniperarin 📚
رسول بیک از جاش بلند شد و قمه اش رو از تو خاک کشید بیرون و اومد جلو. شاباجی و حلیمه کشیدن عقب و پشتمو خالی کردن. رسول بیک اومد جلو. رو تو روم وایساد بی واهمه از اینکه تف کنم تو صورتش و یهو وابگیره!
گفت: ببین ننه. من بار اولی که زینب بگوم از دستم رفت نیمه جون شدم. بار دومی که اون ریختی دیدم اومد تو خونه ی آقاش مُردم. پس بار سوم برام معنی نداره. من اگه اینجام فقط محض خاطر اون دختر طفلکیه. آدمی که یه بار مرده، دیگه ترسش ریخته از مردن. پس بیخود من رو از کوفت و خوره نترسون که ترسم خیلی وقته ریخته.
زل زدم تو چشماش و محکم گفتم: بی خبرم از چیزی که میخوای و کسی که دنبالش میگردی…
خیره موند بهم. ساکت. صدا از هیچکی در نمی اومد. حتی اون مردک. فقط صدای نفس نفسهای رسول بیک بود که هرچی خشمش بیشتر میشد فاصله ی نفسهاش کمتر میشد. چشمهاش رو تنگ کرد. قمه رو تو دستش فشار داد. رگ گردنش زد بیرون و صورتش سرخ شد مثل لبوی پخته. بعد یهو قمه از دستش افتاد زمین و اشک از چشمش غلتید روی گونه اش. با صدای لرزون گفت: ننه، حتمی خودت هم بچه داری، دختر داری. اینجا محکمه و تو قاضی، منم شاکی. تو باشی دلت رضا میده کسی این کاری که اون نامرد قرمساق با زینب بگوم کرد رو با دخترت بکنه؟ تشنه نمیشی به خونش؟ تو بگو حکم چیه من همون کارو بکنم. اگه یه ذره به خدا پیغمبر و روز جزا اعتقاد داری راستش رو بگو. حکم درست کن. بگو اگه خبری داری از اون مردک…
شاباجی اومد جلو کنار دستم و آروم بیخ گوشم گفت: حرفش حقه کل مریم! اگه کسی با ماهرخ من همچین تا میکرد، کمرش رو تا میکردم و میگذاشتمش لای جرز دیفال. علی الخصوص که یه چشم انگوری قرمدنگ باشه و اسمش هم عباس باشه!! باز هرچی صلاح میدونی…
حلیمه هم که داشت بی صدا اشک میریخت از اونور اومد چفتم وایساد و آروم گفت: یاد خورشید خودم افتادم خواهر! اونم غریب کشش کردن! دختر نداری که ملتفت حرفم بشی که چه جگری از آدم میسوزه وقتی جگر گوشه اش به این روز بیوفته!
خیره شدم بهش و یواش در گوشش گفتم: یه طوری میگی که انگار خورشید دختر خودت بوده، نه هووت! وایسا کنار خودم بلدم بایست چکار کنم!
بلند گفتم: ببین جوون، به من میگن کل مریم. با این چشای ریزم چیزای بزرگی دیدم تو این زندگی. یکیش هم همین هووی زینب بگوم که داری میگی…
رسول بیک سرش رو بلند کرد و گوشهاش رو تیز، بعد هم خیره شد تو دهنم.
گفتم: گفتی حکم کن، حکم میکنم. گفتی راستشو بگو، راستشو میشنفی ازم. پس خوب گوشاتو وا کن. زینب بگومی که تو میگی، با اینکه خبر داشته از اینکه عباس زن داره و اگه پاش رو بزاره تو اون خونه میشه هووی یه بدبخت دیگه، بله رو گفته به اون مرتیکه. شده هووی ننه جواد!
یه زمزمه ای افتاد تو جمعیت. اون مرتیکه گفت: نگفتم این از همه چی خبر داره و دستش با اونا تو یه کاسه اس؟!
گفتم: اگه دهن اینو گل نگیرین خودم میدوزمش.
رو کردم به رسول بیک و گفتم: میخوای بقیه اش رو بشنفی یا نه؟
قمه رو ورداشت دستش و سرش رو نشونه رفت به طرف اون مرتیکه و گفت: اگه میخوای چاک دهنت، اندازه چاک ماتهتت نشه ببندش بزار ببینم چی میگه…
مرتیکه سرخ و سفید شد و روش رو برگردوند.
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…