قسمت ۱۲۱۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۱۸ (قسمت هزار و دویست و هجده)
join 👉 @niniperarin 📚
عصازنون رفتم جلو و گفتم: آهای، اینجا جای قلدر بازی نیس! اینا که میبینی اینجا وایسادن آب از سرشون گذشته، از تو و صدتا مث تو واهمه ای ندارن. بیخود هم اینجا صداتو ننداز رو سرت و عربده نکش که ما نه از تیر و تفنگ هراسی داریم نه از قمه ی لخت تو. بخوایم کاری کنیم هم چوب و چماق لازم نیس. کافیه لب تر کنم و همین خوره ایها دوره ات کنن و یه تف بندازن تو روی تو و آدمات، اونوقته که تا ابد میشی همخونه ی خودمون. پس بیخود قیل و قال راه ننداز و عین بچه ی آدم حرف بزن ببینم چی میگی و کارت چیه!
یارو یه نگاهی به من انداخت و سینه ای سپر کرد و گفت: به به! دو کلومم بشنو از مادر عروس. همینم مونده که این پیرزن واسه من دم بیاره…
حرفش تموم نشده بود که اشاره کردم به جمعیت و گفتم: زبون آدمیزاد حالیش نیس، دوره اش کنین…
جمعیت اومدن جلو، غیر از اون مرتیکه ای که بلبل زبونی میکرد. نوچه های یارو که رنگ به روشون نمونده بود دویدن طرف اسبهاشون و جفت پا پریدن پشتشون و گفتن: رسول بیک ما نیستیم، ما با جماعت خوره ای در نمی افتیم، خود دانی و اینها….
تا رسول بیک خواست حرفی بزنه، از در جزامخونه تاخته بودن بیرون.
رسول بیک که تنها مونده بین این همه آدم و شاخش شکسته بود، قمه اش رو فرو کرد تو زمین و سر پا نشست همونجا. صداش رو آورد پایین و مث بدبختا گفت: دو سال نبودم. قرار بود دو ماه باشه اول. اوستام که تاجر حریره گفت برم همراش. امینش باشم و مواظب مالش. رفتم. میون راه گفتن تجارت از هند به ایران به صرفه اس. سر خر رو کج کرد طرف هند. خواستم برگردم، نگذاشت. گفت رفیق نیمه راه نشو. نگفتم دلم گیره بایست برگردم. پا گذاشتم رو دلم و همراش رفتم. تا برگشتم شنفتم که شیرینی براش خوردن. دیدم رسم مردونگی نیس که دلم آشفته اس، برم مجلسش رو به هم بریزم. گفتم حتمی دل داده و بله رو گرفته. آشفته زدم بیرون از شهر. خونه ی یه رفیق قدیمی. بهتر نشدم، برگشتم. طاقت نیاوردم و محض زنده کردن خاطرات و اینکه دورادور یه خبری بگیرم ازش، رفتم خونه ی آقاش. ننه اش چایی آورد و شروع کرد به گفتن و واگفتن از اینکه چه دوماد خوبی گیرش اومده. دخترش رو سر چشم میزاره، براش کلفت گرفته و از این حرفا. حرفش تموم نشده بود که در حیاط وا شد و زینب بگوم با سر و روی خونین و رخت و لباس گلی اومد تو خونه و ولو شد. دو روز بیهوش بود. پیگیر شدم از در و همسایه هاشون، گفتن شوورش با زن اولش به این روزش انداختن سر اینکه روز اولی که رفته خونه ی شوور مریض بوده و نتونسته براش بالا و پایین بزاره. گفتن زینب بگوم رو میخواسته واسه کلفتی زن اولش! پیگیر که شدم گفتن ملتفت شده من دنبالش میگردم رفته قایم شده. ردش رو که زدم فهمیدم اینجا یکی رو داره که حتمی سر رد گم کنی اومده چند وقتی پیشش تا آبها از آسیاب بیوفته. حالا هم هر کدومتون میدونین اون عباس شاگرد سورچی لامروت کجاس بگین. به همین خاک قسم تا حسابش رو نگذارم کف دستش آروم نمیگیرم، که اگه بدونین و نگین مشغول الذمه این. منم دست وردار نیستم، همه ی سوراخ سمبه های اینجا رو زیر و رو میکنم تا گیرش بیارم، حتی اگه قرار باشه جزام بگیرم.
اون مرتیکه که خوره یه گوشش رو خورده بود اومد کنار رسول بیک و گفت: حق داری رسول بیک، هر کاری دوست داری بکن. بعید هم نیس این عباسی که میگی اینورا بوده باشه!
گفتم: تو دوباره به جفنگ گفتن افتادی؟ کی دیده همچین کسی اومده باشه اینجا؟
مردک گفت: ببین رسول بیک، اینجا هر شری یه پا بشه یه سرش به این کل مریم ختم میشه! پیش پای تو یکی از اینجا زده بیرون، با روبنده و رخت و لباس زنونه. کسی ندیده چه شکلیه، میگن ننه جواد بوده شفا گرفته. ولی من یکی بعید میدونم. حتم دارم همین عباس بوده، خبردار شده داری میای، با رخت زنونه زده بیرون. این کل مریمم بانی این کار بوده! اگه قرار باشه کسی بدونه کجا زده به چاک این پیرزنه!
رسول بیک از جاش بلند شد و قمه اش رو از تو خاک کشید بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…