قسمت ۱۲۱۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۱۵ (قسمت هزار و دویست و پانزده)
join 👉 @niniperarin 📚
خواستم پا شم که یهو شاباجی با هول و ولا در اتاق رو وا کرد و پرید تو و گفت: کل مریم. پاشو که وقت خواب نیست الان!
گفتم: چته خواهر؟ چرا دست پاچه ای؟
حلیمه که اونور خور و پفش به هوا بود و یکی در میون تو خواب در میکرد یهو از جا پرید و گفت: هان؟ چه خبره؟
گفتم: خبری نیس. خودتو جمع و جور کن.
گفت: خواب دیدم! هر کی رو میشناختم و نمیشناختم جمع شده بودن و میخواستن خسرو را که هنوز بچه شیر خوره بود از تو دومنم بگیرن و بدنش دست اون فخری چسان فسانی. زن سد حسن و ملعلی هم بودن. زورم بهشون نمیرسید تو خواب. هرچی التماس کردم فایده نداشت.. زن سد حسن اومد جلو و گفت نگفته بودم اولین بارون پاییز که بزنه کار تمومه؟ رمضونی شروع کرد خندیدن. از همون خنده های وحشتناک. یهو برزو از میون جمعیت پیداش شد و خواست بچه رو که داشت شیر میخورد به زور از دستم بکشه بیرون. اون از اونور میکشید و من از اینور. زورم بهش نرسید. بچه ام رو گرفت داد دست فخری. دویدم که پسش بگیرم یهو زیر پام خالی شد و افتادم تو چاهی که فخری رو انداخته بودم که از خواب پریدم….
گفتم: تو خواب زور میزدی، صداش اینور در گوش ما میومد. پاشو بیخود اوقات خودتو تلخ نکن. خواب دم غروب تعبیر نداره.
شاباجی گفت: کل مریم، نشستی به دل صبر به خواب این گوش میدی؟ میگم پاشو که همه ی اهل جزامخونه ریختن تو اتاق ننه جواد…
تازه یادم اومد چه خبر بوده. از جا جستم. گفتم: ننه جواد؟ لا هول ولا قوت الی بالله! نکنه شفا گرفته؟
گفت: نمیدونم. میگن گرفته.
گفتم: خب مگه کوری؟ یه نگاه مینداختی تو روش ببینی عین آدم شده قیافه اش یا نه!
تندی چارقدم رو انداختم رو سرم و چوب دستم رو ورداشتم و راه افتادم. حلیمه هم دوید. همینطور که تند تند عصا میزدم و میرفتم، شاباجی که زیر کتم را گرفته بود گفت: نشد ببینمش کل مریم. شما که چُرتتون برد، خواب به چشمم نیومد. اومدم بیرون. نشسته بودیم با چندتا از زنهای دیگه اونور حیاط داشتیم اختلاط میکردیم که یهو دیدیم در اتاق ننه جواد واشد. تاریک روشن بود چیزی پیدا نبود درست. بعد از چند لحظه دیدم ننه جواد، سرتا پا سیاهپوش یهو از اتاق دوید بیرون پا برهنه و همینطور که جیغ میکشید یه دوری دور محوطه ی حیاط زد و بعد هم از در جزامخونه دوید بیرون. وقت بیرون رفتنش از دروازه میون جیغ و فریادش داد زد” خدایا شکرت” همه هاج و واج مونده بودیم. دویدیم دم در ببینیم چه خبره و چکار میکنه که دیگه اثری از آثارش نبود. نه خودش پیدا بود و نه صداش میومد. اون چندتایی که باهام بودن داد زدن ننه جواد شفا گرفت، به حاجتش رسید و دویدن طرف اتاقش. تا اینو گفتن همه مث مور و ملخ از حجره هاشون دراومدن و ریختن تو اتاق ننه جواد که من اومدم و صدات کردم…
حلیمه اومد زیر اون یه کتم رو گرفت. گفتم: میدونستم اینبار خدا روم رو زمین نمیندازه. بیخود که حرفی نمیزنم! امشب ننه جواد پیش بچه هاش یه سر راحت زمین میزاره. هم اون حاجت روا شد امشب، هم من رو سفید…
رسیدیم دم اتاق ننه جواد. یکسری که تو بودن یه چیزی ورداشته بودن و میدویدن بیرون، اونهایی هم که بیرون بودن هل میزدن که برن تو.
شاباجی داد زد: برین کنارف کل مریم اومده…
همه راهو وا کردن. رفتم تو اتاق. خالی بود. حتی کاهگلهای دیوار رو هم کنده بودن و برده بودن.
گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…