قسمت ۱۲۱۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۱۴ (قسمت هزار و دویست و چهارده)
join 👉 @niniperarin 📚
یه نیش خندی زد و گفت: کل مریم، از تو بعیده. بود میریزی سر نذر، نبود هم به نیت نذری میزاری گوشه جیبت واسه روز مبادا! عزا نداره.
گفتم: هرچیزی جای خودش. لال نبودم خودم که. اگه میخواستم خشکه حساب کنم از اول میگفتم.
شاباجی گفت: هر چی تو بگی. فعلا عنون این جمع دست توئه. به هر وری هم بخوای داری میکشونی. حالا اگه کسی نقد آورد، تو نگیر.
دیگ را آورد حلیمه و گذاشت رو بار انداز. هر کی هم اندازه وسعش که اکثرا یه مشت بیشتر نمیشد یه چیزی آورد ریخت توش. یکی نخودچی آورد و یکی توت خشکه و یکی مویز. چندتایی هم چند تیکه قند و نبات آوردن و دو سه نفری هم چندر غاز پول. شاباجی خواست بگیره، زدم رو دستش. خودم گرفتم بستم گوشه چارقدم و به شاباجی گفتم بره همطرازش از تو اتاق چندتا تیکه نبات بیاره. آورد. نذر رو جور کردیم و تخس کردیم بین جمعیت. کف دست هرکسی یه ذره مشکل گشا ریختم. بعضیا کم آورده بودن زیاد میخواستن، بعضیعا هم برعکس. گفتم سر این یه قلم چونه نزنن که همینقدرش تبرکه محض رفع حاجت صاحب نذر و گرفتن شفای ننه جواد.
خود ننه جواد هم اومد. به اون بیشتر دادم. گفتم: بخور که اگه خدا بخواد امروز که نه، فردا یا نهایت پسفردا حاجت روا شدی!
کلی دعام کرد. گفت: مطمئنی؟
گفتم: حالا تو هم خیلی تعجیل نکن. ما کاری که بایست رو کردیم. خودمم میرم چله میشینم برات. امروز، فردا هم اگه خبری نشد، تا چهل روز دیگه حتمی میشه. فردا هم میگم اینا جمع بشن خودم یه روضه دوطفلون براشون میخونم که چاک کار رو از همه وری بسته باشیم. بالاخره یکیش اثر میکنه. فقط تو هم حواست باشه روسیاهمون نکنی! کار خلافی ازت سر نزنه که عارمون بیاد از خدا بخوایم شفات بده!
گفت: من غلط بکنم کل مریم. میرم میشینم تو اتاق، بیرون هم نمیام که خدای نکرده خطایی ازم سر نزنه!
بعد هم سرش رو زیر انداخت و رفت.
شاباجی اومد یواشکی درگوشم گفت: کل مریم، نصف بیشتر آجیلی که جمع کردیم مونده تو دیگ. چکارش کنم؟
خیره شدم بهش. گفتم: بیا بزار رو سر من! میخوای چکار کنی خواهر؟ این دیگه سوال داره؟ در دیگ رو بزار با حلیمه سرشو بگیرین ببرین بزارین تو اتاق واسه روز مبادا. لازم میشه!
دیگ رو بردن. یکی رو صدا کردم کمک کنه زیر بغلم رو بگیره ببرتم تو اتاق. بهش سپردم بره به همه خبر بده فردا ظهر هم روضه داریم، همه وقت اذون جمع بشن تو حیاط، زیر سایه درختها جل پهن کنن یه ثوابی ببریم.
فرداش روضه رو برگزار کردیم. چه حال و صفایی داشت. بعد از مدتها یه دل سیر گریه کردم به حال بدبختی خودم، مث همه اوناهایی هم که جمع بودن. بعدش هم دعا کردم اون خدیجه گور به گوری خیر نبینه و روز محشر رو سیاه بشه ایشالا.
ننه جواد نیومده بود. بس نشسته بود تو اتاقش. به شاباجی گفتم روضه خشک و خالی صفایی نداره. هرچی از آجیلها مونده بیاره بده دست مردم. آورد.
بعدش هم رفتیم تو اتاق و یه چرت زدیم. تا پا شدم آفتاب غروب بود. یه نگاهی به دور و برم کردم. حلیمه خواب بود و شاباجی هم نبود.
خواستم پا شم که یهو شاباجی با هول و ولا در اتاق رو وا کرد و پرید تو و گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…