قسمت ۱۲۱۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۱۱ (قسمت هزار و دویست و یازده)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: از تو بعیده! چه حرفیه میزنی؟ ایمونت سسته خواهر. نذری هم مث قوت بچه میمونه. اسبابش خود به خودی جور میشه. مهم نیته که خیر باشه. ما هم نیتمون اینه که از شر این ننه جواد خلاص شیم. دیگه خیری بالاتر از این؟
حلیمه با بی حوصلگی گفت: نه والا خواهر. اینم شده قوز بالا قوز. از اول نبایست بهش رو میدادی. خدای نکرده نمیخوام بگم که خواستی منم منمی کنی و خودی نشون بدیا. میدونم از این اخلاقا نداری. شناختمت تو این چند روز. ولی زحمت خوش داری واسه خودت. از قدیم گفتن یه نه بگو و نه ماه سر دل نکش.
دیدم اینم زبون درآورده و هرچی تو دلشه میگه پشت بندش هم میگه منظورم این نیس. هرچی هم نوکش رو میچیدم انگار نه انگار.
گفتم: قوز بالا قوز این آتیشیه که تو انداختی به پای من و علیلم کردی نه گره گشایی من از کار یه بنده ی درمونده ی خدا. وگرنه کی دیده بود کل مریم یه دقیقه سر جاش آروم بگیره؟ اگه پا داشتم و زخمی که تو بهم زدی زمین گیرم نکرده بود حالا اینجا نشسته بودم؟ نه خاتون! کل مریم تا روزی که به اذن خدا نفسش ببره، دستش تو کار خیره. هر کسی ملتفت حرف من نیس. اونی میفهمه که طبعش بلنده.
شاباجی یه پک عمیقی به قلیونش زد و گفت: حرف حساب جواب نداره کل مریم. من یکی ملتفت حرفت هستم. اگه هم چیزی میگم فقط واسه اینه که نمیخوام با این پات بیوفتی تو زحمت و هول و ولای کار این ننه جواد بدبخت! حالا هم اگه کاری داری و چیزی میخوای بگو تا به حلیمه خاتون بگم بره پی اش! اینطور که خودش تعریف میکرد خوب وارده تو این کارا…
گفتم: کار شماها نیس. خودم بایست پیگیر بشم. این جماعت جزامی که به حرف هر کسی اعتبار نمیکنن. فقط تا من از جام پا شم و بیام بیرون، شماها برین یه صدایی بکنین و یه دادی بزنین بگین همه جمع بشن تو حیاط من باهاشون کار دارم. مابقیش رو هم بسپارین به خودم.
جفتشون با اکراه بالاخره از رو تخماشون پا شدن و رفتن بیرون. منم پا شدم یه سرمه ای به این چشمم که سالم بود کشیدم و یه لچک سفید تمیز سر کردم. سنجاقش رو هم سفت بیخ گلوم چسبوندم و گیسهای حنا گذاشتم رو هل دادم زیر چارقد. یه تسبیح شاه مقصود هم از تو بقچه درآوردم گرفتم دستم.
حلیمه که خبر آورد همه جمع شدن، منم تکیه زدم به عصام و راه افتادم. تو حیاط که رسیدم همه کور و کچل و خوره ایها جمع شده بودن. جمعیت کوچه داد و راه وا کرد تا رسیدم کنار بارانداز وسط حیاط. شاباجی اومد کنارم وایساد. یواش در گوشش گفتم: حواست باشه، چیزی میگم تأیید کنی. اینا که عقل درست و حسابی ندارن. عقلشون به چشمشونه!
گفت: خیالت راحت خواهر. حواسم هست.
دستم رو بردم بالا. جمعیت ساکت شد. گفتم: آهای مردم. همه تون منو میشناسین کم و بیش. خواستم اینجا جمع بشین که تو کار خیر شریک بشین.
یکی گفت: چه خیری ننه؟ ما خودمون محتاجیم. دیگه از ما گذشته این حرفا.
شاباجی براق شد بهش. گفت: هیس! بزار حرف کل مریم تموم بشه بعد پابرهنه بدو تو حرفش!
گفتم: شماها چند وقته اینجایین؟ بعضیاتون کم، بعضیاتون زیاد. ولی همه تون میدونین که اینجا کمش هم زیاده. ولی تو این مدت کسی کاری براتون کرده؟ یکیتون شده خوب شده باشین و برین از این زندون بیرون؟
شاباجی گفت: نه والا!
گفتم: پس بدونین کسی دلش به حال شما نسوخته! این جماعت طبیبها و وردستاشون و این مریضخونه هم نه کاری ازشون میاد، نه اگه بیاد برای منو شما میکنن. ولی من امروز صداتون کردم که بگم بایست خودتون یه فکری به حال خودتون بکنین و دست به کار بشین!
یکی اون وسط زد زیر خنده و گفت: کل مریم حالت خوشه؟ ما اگه بلد بودیم که اینجا نبودیم. سوای اون، کل اگر طبیب بودی، سر خود دوانمودی! این حرفا چیه میزنی زن؟ مطمئنی مشاعرت سر جاشه؟

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…