🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۰۸ (قسمت هزار و دویست و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
اینو گفت و با حرص از خونه زد بیرون.
مژی گفت: چته پریچهر؟ با این زنیکه لج کردی، چرا واسه طبیب دور ور میداری؟ میدونی غروب که برگرده اگه زبونم لال تشخیص خوره بده به جونت، مردم نه به تو رحم میکنن نه به من و بچه هات؟ اصلا انگار دیگه خودت نیسی از وقتی مریض شدی. تو که غیر از ذکر چیزی بلد نبودی، یهو حالا دهنتو وا میکنی و مث نقل و نبات فحش میریزی بیرون، اونم به کی؟ یه مرد غریبه.
گفتم: چرخ روزگاره خواهر. اگه تو هم خدای نکرده جای من بودی و سنگ غریبه ها سرت رو میشکست و حرف آشناها دلت رو خون میکرد بدتر از اینهاشو یاد میگرفتی. حالیت میشد که اگه دست پیش رو نگیری کلاهت پس معرکه اس. من حیرونم تو چطور سر شوور نکردنت این همه سال، نیش زبون هر کس و ناکسی به تنت نشسته و بازم خوددار باهاشون تا میکنی. درد و زخم سنگی که به هوای آدم پرت میکنن رو میشه طاقت آورد، ولی زخم زبون رو نه.
مژی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت: راست میگی خواهر، ولی مریضی تو و شوور نکردن من که تقصیر بقیه نبوده. نمیشه آدم انتقام دلشو تو دل مردم دربیاره. اقبال تو اون بوده و بخت منم این. همیشه میگم حتمی حکمتی تو کار خدا بوده که اینطور شده. حالا هم موندن تو اینجا صلاح نیس پریچهر. بایست بری. چه عباس برگرده چه طبیب عاقبتش یه طوره. فعلا چرخ روزگار به روال تو نمیگرده خواهر.
گفتم: چی میگی مژی؟ بچه هامو چکار کنم؟ بزار به امون خدا و زیر دست این زن بابای افلیج مجنون که عاقبت اونا هم بشه مث آقاشون؟
گفت: دل نگرون اینا نباش خواهر. خودم تا عمر دارم وامیستم نگهداریشون رو میکنم. . ایشالا که تو زودتر خوب بشی و برگردی بالاسرشون. ولی تا نیستی، اگه عباس بیاد و شر نریزه ورشون میدارم میبرم خونه ی آقامون خودم بزرگشون میکنم تا بیای. من که تنهام و بی کس. لااقل اینا میشن دلخوشیم. منم خاله شونم. خاله هم چیزی کم از ننه ی آدم نداره. تو نگرونشون نباش. نمیزارم سایه ی زن بابا رو سرشون باشه.
طاقت نیاوردم. زدم زیر گریه. مژی بغلم کرد. همونوقت چشمم افتاد به زینب بگوم که داشت زیر زیرکی میخندید. لجم گرفت و آتیشم شعله کشید. به مژی گفتم: بچه ها رو سپردم دستت. جون تو جون اونا. شفا که گرفتم برمیگردم…
با غیظ رفتم طرف زینب بگوم که هنوز نیشش واز بود. گیسهاش رو گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون. جیغ و فریاد میکشید و با اون زبون علیلش فحش میداد.
مژی هر چی گفت و خواست جلوم رو بگیره حریفم نشد.
گفتم حالا که قراره برم تو چاه این زنیکه رو هم بایست با خودم ببرم. یه چنگ انداختم تو روش و نصف صورتشو زخم کردم. به زور از خونه کشوندمش بیرون و همینطور که تو جعده میکشوندمش داد زدم: آهای مردم! آهای ننه، آهای آبجی، آهای آقا…. این زنیکه ی شوور دزد خوره افتاده به جونش. یه نگاه بندازین تو روش. زخم جزامو میبینین؟ اگه میخوای خودت و بچه ات و اهل و عیالت خوره ای نشن نزارین بمونه تو این محل. فردا نیای بگی نمیدونستی!
تا مردم اومدن جلو که نگاش کنن هلش دادم وسط چاله ی گل و شلی که تو جعده بود و یه سنگ انداختم طرفش و خودم از معرکه دور شدم. پشت سرمو که نگاه کردم داشتن با سنگ و چوب میزدنش و صدای ناله و عربده ی زینب بگوم تو فریاد جمعیت گم میشد…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…