قسمت ۱۲۰۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۰۶ (قسمت هزار و دویست و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
ننه جواد یه آهی کشید و گفت: چی بگم خواهر؟ کسی چه خبر از درد بقیه داره؟ همینکه مژی برگشت با طبیب و اومد بالاسر زینب بگوم، رو کرد به طبیب و گفت: ببین چی به خوردش دادی که یه شبه به این روز افتاده. تا دیروز اینجا ورجه وورجه میکرد و بلبل زبونی و پنبه ی آبجی منو پیش اون شوور لاابالیش میزد، امروز به این روز افتاده و نمیتونه ضفط خودشو بگیره.
من که تو سایه روشن اتاق اون ته وایساده بودم گفتم: چوب خدا که صدا نداره. حتم دارم با همینور تنش که لش شده برا اون عباس عشوه شتری اومده و ناز کرده و اون ساده ی خرفت رو از راه به در. وگرنه عباس به این راحتیا گول نمیخورد. خدا جای حق نشسته. داره کفاره ی ناز و عشوه هاش رو پس میده!
طبیب همینطور که سرش زیر بود و داشت نبض زنک رو میگرفت گفت: استغفرالله. میزارین حواسم جمع کارم باشه یا نه؟ طبابت که حرف خاله زنکی ور نمیداره. برین بیرون بزارین به کارم برسم ببینم چه مرگش شده…
یه نگاهی به سر و صورت و نیمه ی فلج زینب بگوم انداخت و دست کرد تو جیبش یه قندرون درآورد هل داد تو دهن زنیکه و گفت: اینو بجو ببینم میتونی. با اونورت که لمس شده بجو…
قندرون رو تو دهنش گردوند و انگار فکش در رفتگی داشته باشه و جا بیوفته یهو یه صدا تلق داد. بعد هم شروع کرد نیم زبونی یه چیزایی به طبیب گفتن و هی اشاره کرد به من.
طبیب برگشت و براق شد بهم. مژی که انگار بو برده بود یه خبراییه و ضعیفه حرف نامربوط پشت سرم به طبیب گفته، اومد وایساد جلو چشم طبیب که نتونه منو بپاد. گفت: چی شد؟ ملتفت شد مرضش چیه؟
طبیب انگار لب به سرکه زده باشه صورتشو جمع کرد تو هم و گفت: دست به یکی کردین که رو طبابت من عیب و ایراد بزارین؟ میگه این زن به این روزش انداخته!
حرصم گرفت از حرف طبیب. گفتم: تو دیگه چرا طبیب؟ یه تپه ریش سفید کردی، بایست غیر طبابت آدم شناس هم شده باشی. خیال میکردم بدونی کی حرفش حرفه و کی حرفش حرف مفت! این زنیکه دو روزه شده هووی من. خارخاسک زیر دمش دراومده. هنوز نرسیده میخواد پنبه ی منو بزنه. اصلا من شک دارم به اینکه مرضی به جونش باشه. از قصد خودشو اینطوری کرده که عباس بیاد ببینه و خیال کنه کار من بوده از خونه پرتم کنه بیرون. به همون دست بریده ی ابوالفضل الهی زمین گیر بشه و لال بمیره زنیکه ی شوور دزد…
مژی اومد طرفم و خواست که ساکتم کنه.
طبیب گفت: من کاری به این کارا ندارم. من طبیب درد مردمم. برامم فرقی نداره هووئه یا جاری یا آبجی. بتونم، مرض رو درمون میکنم. نتونم، میگم از دستم برنمیاد. ولی اگه بدونم مرضش لاعلاجه یا مسری وظیفه ام ایجاب میکنه که نگذارم اونایی که سالمن وا بگیرن.
گفتم: پس اگه مرضش واگیر داره زودتر بگو بریم بزاریمش سر جعده. من چهارتا بچه دارم تو این خونه. نمیخوام جلو چشمم پر پر بزنن.
طبیب گفت: اونی که مرضش واگیر داره تویی آبجی نه این!
گفتم: تو اومدی بالاسر اون نه من که داری برا من نسخه میپیچی. من از تو و این زنیکه ی چاچولباز سالمترم. بگو حالیت نیس چشه و شر رو کم کن. از درمونش عاجز شدی گیر دادی به من؟
طبیب که مث لبو سرخ شده بود پا شد. گفت: حرف بی ربط نزن زنیکه. میگه شوورت برده بودتت جزامخونه. منعت کرده بوده برگردی. حالا برگشتی که اهالی این منزل و مردم محل رو آلوده کنی؟ بخوای اینجا بمونی وظیفه اقتضا میکنه بگم مردم بیان و خونه و هرچی توشه رو با هم دود بدن!! اونوقت غیر خاکستر هیچی نمیمونه ازتون…
گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…