قسمت ۱۲۰۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۰۳ (قسمت هزار و دویست و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
شوم شد، ظلمات شد، ماه دراومد، صدای سگهای تو جعده و وزغهای تو باغچه هم بلند شد، ولی خبری از عباس نشد که نشد…
دست حلیمه رو از رو پام پس کردم. گفتم: خب چقدر میمالی؟ دل مالش گرفتم. سوزوندیش بس نبود؟ حالا هی تند تند هم میمالی که یه باره همین یه ذره پوست نو هم که اومده رو پام ور بیاد یه باره؟ مگه نون نه مادری خوردی؟
حلیمه لب و لوچه اش رو یوری کرد و گفت: زبونت زهر داره کل مریم. سه چهار روزه صبح و ظهر و شب دستم تو تمبونته. یه دست درد نکنی از دهنت در نیومد. حالا که حواسم رفته به حرفای ننه جواد و حساب از دستم در رفته نیشم میزنی؟ کلفت که نیاوردی. اصلا ممبعد بمونه به عهده ی خودت این کار، الحمدالله دستت که چلاغ نیس، هم پات از من چاق تره، هم دستت زورش بیشتر…
خودمو کشوندم اینور. گفتم: عجبا! ببین مردم حساب چیا رو دارن. پس بگو این همه وقت داشتی جای دوا مالی، منو اندازه میزدی….
شاباجی نی رو با غیظ فرو کرد تو کوزه قلیونش و گفت: لااله الی الله! بس کنین شما دوتا هم. از حرفای ننه جواد خلقتون تنگ شده چرا به هم میپرین؟ خوبیت نداره والا…
با این حرف شاباجی، ننه جواد یهو اشکش پاشید بیرون و شروع کرد به زار زدن. شاباجی هم پشت بندش شروع کرد به گریه. خودشو کشوند ور دل ننه جواد و بغلش کرد. گفت: غصه نخور ننه. اگه اینا ندونن، من یکی میدونم چه حالی داری. مطمئنم شوورت فرداش هم نیومده…
ننه جواد همونطور که اشک میریخت گفت: نه، نیومد. نه فرداش اومد، نه پسفرداش…
شاباجی گفت: از اول بهت گفتم به این شوور دل نبند. میدونستم عاقبت غالت میزاره. عین اون شوور دیوث خودم. نیومد، نیومد، سر آخر هم خبرش اومد…
با این حرف شاباجی یه آن ننه جواد مبهوت خیره موند بهش و بعد یهو از حال رفت.
عصام رو از بغل دستم ورداشتم و یواش زدم تو کمر شاباجی. گفتم: این نزده داره میرقصه! میبینی ماتم گرفته تازه خبر مرگ بهش میدی؟ میخوای خودش هم قالب تهی کنه بیوفته رو دستمون؟ یالا پاشو یه آب بزن به روش هوش بیاد تا کار دستمون نداده…
حلیمه تندی پاشد. گفت: من میارم.
آب آورد و به هوشش آورد. یه تیکه نبات زیر پشتی قایم کرده بودم. یه حبه کندم ازش و گذاشتم تو دهنش. حالش که بهتر شد گفت: اگه راستی راستی برنگرده چه خاکی به سرم کنم؟ منی که اینجام با مرده فرقی ندارم، اونم که نباشه بچه هام…
نتونست حرفشو تموم کنه و باز زد زیر گریه. نگاه معنی داری کردم به شاباجی. حالیش شد خودش بایست گندی که زده رو جمع کنه. گفت: اینقدر هم دل نازک نباش خواهر! آسمون که به زمین نیومده. این چشم انگوریا هفت تا جون دارن! یکیش شوور خودم. میشناسمشون که میگم. پدر سگ زد شکممو بالا آورد و گم و گور شد. بچه به بغل راه افتادم از این سر دنیا تا اون سر دنیا عقبش گشتم. آخرش هم…
دیدم باز داره خراب میکنه. گفتم: نترس ننه جواد. مگه نمیگی تا اومدی اینجا شوورت نیومده بود؟
سرش رو تکون داد یعنی آره.
گفتم: خب خودتم که الان اینجایی. بچه هات کجان؟
گفت: مژی بدبخت گفت نگهداریشون رو میکنه تا وقتی یا من شفا بگیرم و برگردم خونه، یا عباس بیاد و یه فکری به حالشون بکنه!
گفتم: خب. پس غصه واسه چیه؟ تازه اون هووی بی خاصیتت هم که هس. بزار یکمم اون ضفط بچه های شوورش رو بگیره.
گفت: چه ضفطی کل مریم؟ دلت خوشه. اونم خودش شد قوز بالای قوز تازه. اون شب که از اتاق بیرون نیومد. مژی خواست بره سراغش، نگذاشتم. گفتم بزار یه ذره تو گه خودش غلط بخوره بیاد دستش که دنیا دست کیه. بزاره فردا یه باره ناشتایی رو که میبره براش یه حالی هم ازش بپرسه. صبح پاش تو اتاق نرسیده دیدم دوید بیرون و شروع کرد تو سرش زدن. رفتم تو اتاق ببینم چه خبره، دیدم زینب بگوم نصف تنش یوری شده و لش. یه پا و یه دست و یور صورتش افلیج شده بود….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…