قسمت ۱۲۰۲

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۰۲ (قسمت هزار و دویست و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
فرداش دم دمای غروب بود که تو حیاط داشتم با مژی اختلاط میکردم که دیدم عباس از تو اتاق اومد بیرون. رنگ و روش پریده بود ولی سرپا شده بود.
پا شدم. اینطوری ندیده بودمش تا حالا. هول افتاد به جونم. چشماش مث همیشه برق نداشت انگار. تلو تلو خورون اومد جلو و بعد وایساد خیره موند تو چشام.
مژی گفت: ایشالا بهتری عباس آقا. خدا رو شکر انگار سرپا شدین و رو به راه. نمیدونم چی بود، ولی هرچی بود بد مرضی افتاده بود به جونتون. زینب بگوم بهتره؟
عباس بی اینکه چیزی بگه برگشت یه نگاه انداخت به در اتاق. رو که برگردوند مژی گفت: ناراحتش نباشین. طبیب برا جفتتون یه دوا تجویز کرده. شما که پا شدی از جات الحمدالله، اونم حتمی تا شب رو به راه میشه. از اقبال سیاه این آبجی بدبخت منه. اومده بود که شیرینی عروسی رو تخس کنه تو جمعیت که ببینن هوو اومده سرش ناراحتی نداره، بخت باهاش یار نبود. زد و مرض افتاد به تن شما و عروس نورسیده. کلی خون دل خورد از دیروز تاحالا. سیر و سرکه بود حالش. خدا به جفتتون عوض بده و بچه هاتونو نگه داره براتون…
عباس خیره شد بهم. به همینطرف صورتم که سیرابی کشیده بودم. انگار به چشمش میومد یه حالیه ولی حالیش هم نمیشد چی به چیه. دستش رو آورد بالا و سرانگشتاش رو کشید روی همینجای صورتم. زیر چشمام و بعد روی گونه ام.
پیدا بود هنوز درست و حسابی حالش خوب نشده. زبونش سنگین شده بود. گفت: مگه نگفته بودم از جزامخونه نمیای بیرون تا خودم بیام؟ سر خود شدی؟ جواد رو بگو بیاد بایست بریم کالسکه رو ردیف کنیم. دست تنها نمیتونم…
گفتم: هنوز حالت خوش نیس عباس آقا. آفتاب غروبه و نزدیک شب. بزار صب برو هرجا میخوای بری…
داد زد: زر نزن زنیکه. فضولی موقوف.
دیدم نمیتونم جواد رو بفرستم همراش. گفتم: طبیب هم گفته گاسم مریضیتون واگیر داشته باشه. جواد هم که میدونی، قوه و بنیه درست و حسابی نداره. خدای نکرده وا بگیره…
داد زد: خفه شو ضعیفه. میخوای از نون خوردن بندازیم؟ اصلا تو غلط کردی برگشتی. اوستا چسکی میکنی تو کار من؟ گورتو گم میکنی همونجایی که ازش در رفتی. شوم که برگشتم نبینمت…
مژی گفت: عباس آقا. حالت خوش نیس اوقات تلخی میکنی. این بدبخت دو روزه از دلشوره ی شما خواب و خوراک نداره. روا نیس اینطور بهش بتازی…
عباس گفت: میرم و برمیگردم. اومدم نمیخوام جفتتون رو ببینم. روشن شد؟
گیوه هاش رو ور نکشیده از خونه زد بیرون. خودمو انداختم تو بغل مژی و های های اشک ریختم. اون بنده خدا هم هی بهم دلداری داد که حتمی از آثار دواهاست که خورده، خلقش برگشته. وقتی برگرده خودش کوتاه میاد. گاسم حرفایی که زده یادش بره…
ترس افتاده بود به جونم. تا شب ده بار رفتم خلا و برگشتم. منتظر بودم بیاد ببینم که چی پیش میاد….
شوم شد، ظلمات شد، ماه دراومد، صدای سگهای تو جعده و وزغهای تو باغچه هم بلند شد، ولی خبری از عباس نشد که نشد…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…