قسمت ۱۲۰۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۲۰۱ (قسمت هزار و دویست و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
تندی کشوندمش تو خونه و همونجا تو دالونی قضیه رو براش گفتم!!
یکی زدم رو دست حلیمه و یکی تو صورت خودم. گفتم: خاک عالم! میگم ناشی گیری در میاری همینه دیگه. هر کی هر کاری میکنه رو به احدی نمیگه تا با خودش ببره تو گور! تو رفتی صاف گذاشتی کف دست خواهرت؟ آخه آدم اینقدر ساده؟ لابد هم گفتی کل مریم گفته برو داراشکنه بریز تو غذاش! حتمی یادت رفته اومدی اینجا بهم التماس کردی، بهت گفتم نه. گفتی تبرک از رخت و لباس اون زنیکه بهت نرسیده، دلم به حالت سوخت راه پیش پات گذاشتم. بشکنه این دست که نمک نداره. حالا که آبجیت رفت دهن لقی کرد و همه چی رو ریخت رو داریه و پای اون مفتشهای خدانشناس نظمیه رو واکرد به اینجا اونوقت حالیت میشه. من که منکر میشم. این حلیمه و شاباجی هم شاهد. هرچند اون علافهای نظمیه چی اینقدر سمن میاد لای دستشون که منِ یاسمن توشون گمم. اینم از آخر و عاقبت ما آخر عمری. بیا و خوبی کن. یادم نیس کدوم شیرین عقلی بود گفته بود تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز! هر کی بوده وقت سرخوشیش اینها رو سر هم کرده. وگرنه…
ننه جواد گفت: ماشالا یه بند پشت هم میگی کل مریم. امون نمیدی به آدم. چرا بیخود ترش میکنی؟ من کی گفتم به مژی همچین حرفی زدم. اصلا من بهش نگفتم خودم عمدی داراشکنه به خوردشون دادم، گفتم جفتشون بعد از اینکه کله پاچه رو کوفت کردن این حالی شدن. لابد خود اون زنیکه زینب بگوم از بس کاری نبوده خونه ی آقاش حالیش نبوده چی به چیه، مرگ موشی چیزی سهوا ریخته تو ناشتایی، گاسم عمدی بوده، الله اعلم. ولی من و بچه ها که از اون دیگچه چیزی نخوردیم سالمیم.
گفتم: مطمئنی همچین که میگی گفتی بهش؟
گفت: سنگ بشم اگه دروغ بگم کل مریم. مژی هم تا شنفت اومد بالاسرشون. تو اتاق که نمیشد رفت از بوی گند لگنهایی که خالی نکرده بودن. عقل کرد. بچه ها رو فرستاد تو یه اتاقها و قدغن کرد بیرون بیان که اگه مرضشون واگیر داره به اونا سرایت نکنه. بعدش هم گفت میرم یه طبیب از یه محله ی دیگه میارم که شناس نباشه. به منم گفت تا طبیب اومد برم تو یه پستویی جایی قایم بشم و جلو چشم نیام.
فرز رفت و جلد با طبیب برگشت. طبیب هم هفت تا سوراخشون رو معاینه کرده بود و آخر سر هم گفته بود هرچی بوده از خورد و خوراکشون بوده. کلی هم دوا نسخه کرده بود که مژی رفت از عطاری گرفت. بعد هم آبجیم خودش وایساد اونجا به پرستاری. بهش گفتم نمونه. گوش نکرد. گفت دست تنها از پس اینا بر نمیام. اون دوتا افتادن به بخور و بخواب و من و مژی به پخت و پز و لگن خالی کردن.
فرداش دم دمای غروب بود که تو حیاط داشتم با مژی اختلاط میکردم که دیدم عباس از تو اتاق اومد بیرون. رنگ و روش پریده بود ولی سرپا شده بود…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…