قسمت ۱۱۹۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۹۵ (قسمت هزار و صد و نود و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
شاباجی خواست چیزی بگه که در اتاق رو زدن. یکی صدا کرد: کل مریم اینجاس؟!!
حلیمه خواست دهن وا کنه که شاباجی گفت: یا قمر بنی هاشم! کل مریم نکنه باز سر و کله ی اون میرزا تقلبی پیدا شده؟
یکم جا خوردم. گفتم: مهمل نگو خواهر. عروسک میرزا بخواد بیاد که تو این شلوغی و هنوز آفتاب غروب نکرده نمیاد. بعد هم با همه ی اون عقلی که نداره، اینقدر حالیش هست که نیاد بسپاره دم اتاق صدام کنن؟ بخواد بیاد تو ظلمات میاد و بی سر و صدا، اونم از راه پشت بوم!!
بلند گفتم: اینجاس، چکارش داری؟
در اتاق که نیمه واز بود رو هل داد. یکی از همین خوره گرفته های جذامخونه بود. سرشو از لای در هل داد تو و یه نگاهی چرخوند دور اتاق و گفت: کل مریم، یه یارو با یه قیافه ی عجیب غریب اومده دم در، میخواد بیاد تو. گل نسا(وردست فروغ الزمان)راهش نمیده. بوی لاش میده. معلوم نیس چه خوره ای به جونش افتاده. میگه کل مریم به این روزم انداخته چند روز پیش. حالش خوش نیست اصلا، ولی همینکه اسم تو رو آورد گفتم بیام بهت خبر بدم. گل نسا میگه بعید نیس یارو طاعونی باشه، مرگ و میر بندازه به جون همه مون. الانه که بگه با چوب بروننش از اینجا…
شاباجی گفت: ننه جواده! نکنه….
دست حلیمه رو که داشت دوای مالیدنی رو رو پام ورز میداد از تو پاچه ام پس کردم، عصام رو دست گرفتم و گفتم: تو جلدی برو نزار بلایی سرش بیارن تا من برسم…
تندی پا شدم. چارقدم رو انداختم رو سرم، حلیمه و شاباجی هم زیر بغلهام رو گرفتن و از اتاق زدیم بیرون.
دم در که رسیدیم گل نسا گفته بود ننه جواد رو بندازن از دروازه ی جزامخونه بیرون و چندتا چوب به دست، چوبهاشون رو دو دستی گرفته بودن و انگار که بخوان یه تیکه نجاست رو پرت کنن بیرون، یه طوری که دستشون به ننه جواد نخوره خلش میدادن طرف دروازه.
خودمم اول که دیدمش وحشت کردم. بالکل ریختش برگشته بود و یه ور صورتش کفک زده بود! بوی لاش از همون سه چهار پا فاصله ای که باهاش داشتم هم تو ذوق میزد.
گفتم: ولش کنین بنده ی خدا رو.
گل نسا گفت: بازم که تویی پیرزن. پات خوب شده که باز راه افتادی؟
چشمام رو تنگ کردم و براق شدم بهش. گفتم: پیرزن ننته. خیال نکن چون وردست فروغ الزمان خانومی هر اراجیفی میتونه از دهنت در بیاد!
ننه جواد تا منو دید شروع کرد به شیون: کل مریم! خدا ازت نگذره! سیاه بختم کردی… مگه نگفتی نفست حقه؟ مگه نگفتی دردم رو درمونی؟ این بود عاقبت حرفایی که زدی؟….
دیدم حالا یه چیزی میگه این وسط اعتبار و آبروم رو کم و زیاد میکنه و فرداست که خوره ایها از کولم پایین نیان.
یواشکی به شاباجی رسوندم یه چیزی بگه که قائله کش پیدا نکنه و خودم رفتم جلو…
شاباجی گفت: حتمی دلت صاف نبوده ننه جواد. وگرنه همه میدونن کل مریم هرچی داشته و داره، حتی جون و جوونیش رو واسه بقیه گذاشته. حتم دارم یه جایی از حرفش رو گوش نکردی درست یا سرخود یه کاری کردی…
چوبهای اون دوتا رو کنار زدم و رفتم جلوی ننه جواد وایسادم و قبل از اینکه بخواد کاری بکنه سیرابی رو که بوی لاش میداد از رو صورتش کشیدم و پرت کردم یه گوشه. اونور صورتش که خوره گرفته بود، انگار بدتر شده بود! اشکهاش اینور صورتش خشکیده بود و نصف صورتش شوره زده بود. یه ور چارقدش رو جر دادم و تف زدم و کشیدم رو زخمش و شوره های رو صورتش رو پاک کردم. زل زده بود بهم. با شیون گفت: خونه خراب شدم کل مریم…
گفتم: حرف نزن تا بریم تو اتاق. میبینی که این گل نسا مث کرکس وایساده اینجا و دنبال شکار میگرده. این اگه روزی یکی رو کفن نکنه روزش شوم نمیشه. نزار خیال کنه اون یکی تویی…
بعد هم رو کردم به بقیه و گفتم: چیزیش نیس…
گل نسا گفت: تو مگه طبیبی که میگی چیزیش نیس؟ حق نداره بیاد تو…
براق شدم بهش و گفتم: چطور چند روز پیش میتونست بیاد، حالا نمیتونه؟ بخوای بدقلقی کنی سر و کارت با این جزامیاس. یه کاری نکن بگم دوره ات کنن خودتم وا بگیری دیگه تا آخر عمر بمونی همینجا و بترشیها….
اخمهاش رو کشید تو هم و گفت: به جهنم. وقتی این خراب شده صاحاب نداره همینه دیگه. تهدیدم میکنن. صبح که فروغ الزمان بیاد حالیتون میکنم…
بعد هم با اخم و تخم ول کرد و رفت…
بلند گفتم: با یه نیزه هیفده زرعی هم نمیشه سنده در دماغش گرفت، تازه زبوندرازی هم میکنه برا من…
شاباجی اومد زیر بغل منو گرفت و حلیمه هم دست ننه جواد رو. رفتیم توی اتاق…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…