قسمت ۱۱۹۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۹۰ (قسمت هزار و صد و نود)
join 👉 @niniperarin 📚
نایستادم. راه افتادم طرف قلعه…
جنازه ها رو به دستور خان گذاشته بودن توی یکی از انبارها که نصفه نیمه بود و درش رو بسته بودن.
خسرو کلافه داشت ته قلعه قدم میزد و دور خودش میچرخید. من رو که دید اشاره کرد برم پیشش. رفتم. گفت: دایه، از اول بهت گفتم دلم شور میزنه. گفتی بیخوده. گفتم از پس کدخدایی برنمیای. گفتی میام. سر آخر هم بهت گفتم طوری شده؟ گفتی نشده. گفتم تو چاله ایم، نندازیمون تو چاه. گفتی دارم از چاله درت میارم. اطمینون کردم بهت. طنافت پوسیده بود. آقام و آقاش و آقاجونش یه عمری ارباب این ولایت بودن و چندتا ده دیگه. کاری ندارم به اینکه همه ی اونا رو سر ندونم کاری با اربابهای دیگه تاخ زدن و همین یه تیکه موند واسه ی من. ولی تو خودت کلاهتو قاضی کن، برزو خان بفهمه همچین اتفاقاتی تو این مدتی که ما اومدیم اینجا افتاده نمیگه خسرو لیاقت نداشت؟ نمیگه مغز خر خورده بود که عنان کار رو داد دست یه زن تا اینطوری همه چیش رو به فنا بده؟ آبروم کم و زیاد نمیشه جلوی آقام که منتظره یه خطایی ازم ببینه تا بزنه در کـونم و از عمارتش که انداختم بیرون، از این ولایت هم تارم کنه؟ همه ی اینا به یه ور، کینه ات با ملعلی هم به یور. آخر نتونستی ازش بگذری. این چه کاری بود کردی؟ چرا مردمو انداختی به جونشون؟ میدونستی که ملعلی بزرگ ایله. با چه رویی برم بهشون بگم مرده؟ باصلا بگم چی شد که مرد؟ دایه گفته سنگش بزنن، اونم مرد؟
فقط زل زده بودم بهش و میشنفتم. یه کلوم هم نگفتم. خوب که هی گفت و وا گفت، تا دید هیچی نمیگم دیگه دهنش رو بست. وایساد. یکم خیره شد بهم و گفت: میدونم! حرفی نداری بزنی. حرف حساب که جواب نداره!
یه آهی کشیدم و گفتم: تموم شد؟ تنها رفتی به قاضی، حکمم بریدی و حالا مونده چوبه ی دار؟ اگه همه چی تقصیر منه همین الان از طناف آویزونم کن و شر رو بکن…
سرشو تکون داد و گفت: دایه باز که داری میزنی به صحرای کربلا. هر وقت هرچی گفتم همین کارو کردی….
صدام رو بردم بالاتر و گفتم: از تو بعیده خسرو خان. ندونسته و نشنفته برا خودت میبری و میدوزی. یه ذره زبون به دهن بگیر و دندون بزار سر جیگرت. اول گوش کن، بعد قضاوت. یه بار گفتم من نگفتم اینا رو ببندن به سنگ. اون مرتیکه ی چشم چپ، رمضونی، همش زیر سر اونه. سگ رو که چاق کنی هار میشه. گفته بودم همه جمع بشن خونه ی حیدر دعا بگیریم که از مابهترون برن از این ده. رفته از قول من هرچی دلش خواسته گفته. پاپوش دوخته برام. نمیشد اونجا تو جمع همه چی رو گفت. ترسیدم برام حرف دربیارن. از اولش هم این مرتیکه خورده شیشه داشت. سقف خونه ی اقبال رو همین خراب کرد روسرش. امروز بعد از اینکه صداش کردم و همه چی رو وارونه کرد و انداخت گردن من تازه ملتفت شدم قصدش این بوده که سقف قلعه را رو سر من و شما بیاره پایین. حالا من هزاری هم اینجا قسم بخورم که قضیه اینطوره، نخوای باور کنی، نمیکنی. کاری هم از من ساخته نیس.
گفت: مطمئنی تو دستور ندادی سر کینه ات با ملعلی مردم بیوفتن به جون اون دوتا؟
حرصم دراومد. گفتم: میخوای باور کن میخوای نکن. میگم من نگفتم، یعنی نگفتم. اونوقت تا حالا یاسین به گوشت که نمیخوندم. داشتم همین رو میگفتم.
گفت: حدس میزدم این مرتیکه هم یه جای کار داره زیر و رو میکشه. واسه همین گفتم بیاد قلعه.
گفتم: کوش؟ پس چرا نیومد؟
گفت: اومد. زودتر از بقیه هم اومد. گفتم دست و پا و دهنش رو بستن انداختمش تو سیاهچال تا اول همه چی برام روشن بشه.
یکی از آدماش رو صدا کرد و گفت رمضونی رو بیارن بیرون. بعد هم گفت برن همه ی اهالی رو جمع کنن در خونه ی زن سدحسن!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…