قسمت ۱۱۸۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۹ (قسمت هزار و صد و هشتاد و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
خسرو و آدماش سوار اسب پشت همه ایستاده بودن…
خسرو داد زد: چه خبره اینجا؟ کدوم پدر سوخته ای گفته با این پیرمرد و پیرزن چنین کاری کنین؟
همونی که سنگ اول رو زده بود دوید جلو و گفت: خان، این دوتا جنی ان! تازه با همم همخونه شده بودن و بی ناموسی کرده بودن، میخواستن هی تخم جن پس بندازن و اینجا رو از دست اهالی و شما در بیارن!!
خسرو که سرخ شده بود داد زد: کی همچین مزخرفاتی رو سر هم کرده پدرسوخته؟ کدوم الدنگی گفته بی ناموسی کردن؟ ملا زن سدحسن رو شرعا عقدش کرد. خود من شاهد بودم!! بعدش هم مگه عقل ندارین؟ آخه این پیرزن و پیرمرد چه کاری از دستشون برمیومد که تازه بخوان بچه هم بزان؟
همه ساکت زل زده بودن به خسرو. مردک که رنگش پریده بود گفت: والا خان من سر در نمیارم. میگن جنیا سن و سال سرشون نمیشه! همینکه زیادی پیر شدن، مث مار پوست میندازن و باز جوون میشن! ما هم که سر خود کاری نکردیم. کدخداباجی پیغوم داده بود اینا اینطورین، جمع بشیم که شر رو از سر شما و اهالی کم کنیم. ما هم اطاعت کردیم!
چشمام داشت از حدقه میزد بیرون. مردک جلوی خودم و این همه آدم که جمع بودن داشت دروغ میگفت.
خسرو نگاهش چرخید طرف من. گفت: دایه…
نگذاشتم حرفش رو تموم کنه. سرخ شده بودم و رگ گردنم زده بود بیرون. داد زدم: مرتیکه من گفتم جمع بشین و این بلا رو سر ملعلی و امینه بیارین؟ من گفتم سوار خرشون کنین و سنگ پرت کنین بهشون؟
مردک گفت: بله! شما گفتی کدخداباجی…
بعد هم رو کرد به مردم و گفت: درسته؟
زن و مرد، همه یه صدا گفتن: درسته! کدخداباجی گفت!!
داشتم گُر میگرفتم. نمیدونستم از کی رودست خوردم و چطوری. همه دست به یکی کرده بودن علیه من و راست راست تو چشمام نگاه میکردن و دروغ میگفتن.
رو کردم به خسرو. گفتم: دروغ میگن خسرو خان. من هنوز نرسیده اینا داشتن سنگ میپروندن به اون دوتا. هرچی داد زدم که نزنین، حریفشون نشدم…
خان به یکی از آدماش گفت: زود برین سراغ ملعلی و امینه، ببرینشون تو خونه زخمشون رو ببندین و بهشون رسیدگی کنین، یکی هم بفرستین دنبال طبیب…
دوتاشون رفتن سراغ ملا و امینه. خسرو رو کرد به من که حرفی بزنه، پیش دستی کردم و رمضونی رو صدا کردم.
گفتم: این رمضونی شاهده که من همچین حرفی نزدم. اینا هر کاری کردن سرخود بوده.
رمضونی رسید. گفت: بله خاتون…
گفتم: به خان بگو چی شد. چه خبر شده بود که اومدی سراغ من؟ همون وقتی که خان داشت از اون بالا تو رو میدید که اومدی قلعه. من بهت گفتم بری چکار کنی؟
یکم ان و من کرد و گفت: والا چی بگم خاتون!
گفتم: راستشو بگو…
رمضونی گفت: چشم. راسیاتش خان، کدخداباجی گفت برم به مردم بگم زن سدحسن با از مابهترون سر و سر داره، حالا هم یه جنی رو که به هیئت ملا دراومده، راه داده تو خونه اش. گفت اهالی جمع بشن و به هر طریقی بلدن این دوتا رو از ده بندازن بیرون!! توقلعه که رسیدم گفتم مردم حاضرن، گفت جلو برو بگو کار رو شروع کنن منم میرسم!
خسرو از اسبش اومد پایین.
داشت گریه ام میگرفت خواهر. هرچی بود زیر سر همین رمضونی بود. با کف دست محکم خوابوندم بیخ گوشش. گفتم: دروغ که حناق نیست. مرتیکه ی حرومزاده. پس همه اش زیر سر توی بی چشم و روئه. اگه میدونستم تهت باد میده محال بود بزارم وایسی وردستم…
خسرو رسید جلو من و رمضونی. رمضونی گفت: والا همه ی اینا شاهدن خان. ما که به امر خود شما سر خود کاری نمیکنیم. کدخداباجی دستور داد ما هم گفتیم چشم…
آدمای خان برگشتن. یکیشون گفت: خان، پیرزنه که تموم کرده بود، فقط ملعلی نفس میکشید که اونم تا خواستیم بلندش کنیم، نفس آخرش رو کشید. چی امر میکنین؟
خسرو گفت: جفتشون رو بزارین پشت اسباتون ببرین قلعه. فردا صب تو خونه ی حیدر، با عزت و احترام خاکشون میکنیم.
بعد هم رو کرد به من و گفت: دایه، برو قلعه تا بیام.
خسرو رفت جلوی جمعیت. گفت: فردا صبح جمع بشین واسه خاکسپاری. خدا از سر تقصیراتتون بگذره. فعلا هم ده کدخدا نداره تا یه تصمیم درست بگیرم. کسی کاری داشت میاد قلعه پیش خودم. ببینم هم کسی پاش رو از گلیمش درازتر کرده خودم امونش نمیدم. ملتفت شدین؟
همه یکصدا گفتن: بله خان…
خسرو اومد پیش رمضون. گفت: همراه جنازه ها برو قلعه. بمون تا بیام!
نایستادم. راه افتادم طرف قلعه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…