قسمت ۱۱۸۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۸ (قسمت هزار و صد و هشتاد و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
هنوز حرف خسرو تموم نشده بود که رمضونی با یه حال آشفته دوید تو قلعه. داد میزد: کدخداباجی کجایی؟ به داد برس….
خسرو پا شد وایساد. برگشتم. گفتم: چه خبره رمضون؟ چرا هولی؟ مگه نگفتم برو اهالی رو خبر کن دعا داریم؟
نفس زنون وایساد جلو پام. گفت: خبر کردم خاتون. هنوز حرفم تموم نشده رگ غیرت مردای ولایت زد بیرون. گفتن دعا نمیخواد. همین الان بیرونش میکنیم. تا حالا هم هرچی دندون سر جیگر گذاشتیم محض خاطر سدحسن بوده. پیرزن هرکاری دلش خواسته کرده، حالا هم با ملا ریخته روهم؟ هرچی بهشون گفتم خاتون امر کرده راهش این نیست و بایست کاری که کدخداباجی گفته رو بکنیم، گوش نکردن که نکردن. یعنی راسیاتش دیگه صدام به کسی نمیرسید که بخوان بشنفن. با داد و بیداد و نعره هجوم بردن طرف خونه ی سدحسن.
خسرو از اون بالا داد زد: چی شده دایه؟ چه خبر شده؟
دیدم اگه بفهمه میخواد طعنه بزنه باز و کلفت و گنده بگه، بعدش هم بگه نتونستم دو روز کدخدا باشم! از اونور هم ملتفت بشه مردم دارن میرن سراغ ملعلی، میخواد پشتی اون دربیاد و دخالت کنه تو امور کدخدایی!
گفتم: هیچی خبری نیس خان. یه کار کوچیک پیش اومده میرم و برمیگردم.
گفت: مطمئنی کمکی نمیخوای؟
با دست اشاره کردم آره.
رمضونی گفت: خاتون، تنها حریف این جماعت نمیشین. کاش به خان میگفتین کمکی بفرسته.
گفتم: فضولی موقوف رمضون. خودم میدونم بایست چکار کنم چکار نکنم. تو جلوتر برو، من خودم میام. بگو کار بیجایی ازشون سر نزنه.
به دو رفت. منم از پی اش.
از دور صدای مردم رو میشنفتم. جیغ زنها و عربده ی مردها پیچیده بود تو هم. یه کوچه مونده برسم که سر و کله ی رمضونی پیدا شد. عرق کرده بود و دهنش خشک شده بود. گفت: خاتون… خودتو زود برسون، کسی به حرف من گوش نمیده. الانه که این بدبختها رو نفله کنن. جلودارشون نیستم..
دویدم. تا رسیدم همه ی ده، زن و مرد، جمع شده بودن جلوی خونه ی سدحسن. ملعلی و امینه رو سوار خر کرده بودن و داشتن جفتشون رو روی خر طناف پیچ میکردن به هم.
یکی از مردا داد زد: هرچی بدبختی کشیدیم زیر سر این جنی هاس، همه اش به یه ور، بی ناموسیشون هم به یور. جفتشون هم ادعای دین و ایمون دارن. شیره سرتون مالیدن، اینجا شده لونه ی شیطون. فرداس که یه شیطون زاده هم بزارن رو دستمون….
داد زدم ولشون کنین. کاری به کار اینا نداشته باشین…
قبل از اینکه کسی به حرف من التفاتی کنه همون مردک داد زد: نبایست رحمشون کنین. اگه از دستتون در برن کارتون زاره….
بعد هم یه سنگ پروند طرفشون. ملا داشت داد و بیداد میکرد، ولی صداش تو اون همهمه به جایی نمیرسید. خواستم برم جلو که جلوشون رو بگیرم. ولی امون ندادن. همه ی اهالی شروع کردن به سنگ پروندن. خری که ملعلی و امینه سوارش بودن رم کرد. مردم هم دنبالشون میدویدن و سنگ پرت میکردن.
خر به جعده ی اصلی ده نرسیده بود که جفتشون افتادن رو زمین…
دویدم برم سراغشون که با صدای در کردن تفنگ سر جام میخکوب شدم. همه برگشتن طرف صدا. خسرو و آدماش سوار اسب پشت همه ایستاده بودن…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…