قسمت ۱۱۸۷

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۷ (قسمت هزار و صد و هشتاد و هفت)
join 👉 @niniperarin 📚
ولوله افتاد تو جمعیت…
یکیشون گفت: با اینها نمیشه در افتاد. اینا با از مابهترون سر و سرّ دارن. به چشم ما نمیان ولی یه قشون از جنیا پشتشونن. خیال میکنیم دونفرن. پاش که بیوفته نمیدونیم خیال میکنیم پیشیم، ولی پس میوفتیم، نمیدونیم هم از کجا داریم میخوریم…
چندتای دیگه پا شدن و گفتن: راست میگه. امینه بمونه بهتره تا بخوایم با اینا شاخ به شاخ بشیم. با از مابهترون که نمیشه در افتاد!
پی حرف اینا هر کسی یه حرفی اضافه میکرد. داشتن میدون رو خالی میکردن.
گفتم: این همه جمع شدین اینجا که آخرش اسم ملعلی بیاد جا بزنین؟ بیخود که نیس، هر کاری راهی داره. از قدیم گفتن یه بسم الله بگی همه جنیا میرن رد کارشون. حالا قشون اجنه هم پشت سر اون دوتا باشن. وقتی با یه بسم الله تار و مار میشن دیگه دردتون چیه؟
یکیشون گفت: اومدیم و اینطور نشد و اونها غالب شدن، اونوقت چه خاکی بایست به سر کرد؟ میخوایم ابروش رو درست کنیم میزنیم چشمش رو هم کور میکنیم. اونوقته که جای زن سدحسن و ملعلی، ماییم که بایست دممون رو بزاریم رو کولمون و از این ولایت بریم….
قایم از جام پا شدم. گفتم: شماها علی اویار نیستین. هرچی میگم میخواین یه حرفی روش بیارین. گفتم که هر کاری راهی داره. اگه خیلی هم میترسین که از مابهترون با یه بسم الله متواری نشن، یه دعا میگیریم همینجا، زن سدحسن و ملعلی رو هم میگیم بیان. جنیا که پا تو مجلس اینطوری نمیزارن. اونوقت دیگه مطمئنیم خودشون دوتان. بعدش هم از همینجا با سلام و صلوات و بسم الله میندازیمشون از ده بیرون!
همونهایی که قبلا حرف اون ضعیفه رو تأیید کرده بودن، حالا رأیشون برگشت و گفتن حق با کدخداباجیه! همین کارو میکنیم!
قرار شد همون روز عصر یه مراسمی راه بندازیم و ملا و امینه رو هم بگیم بیان. زنها که رفتن رمضونی رو صدا کردم و گفتم قضیه از چه قراره. بره مردهای ده رو جمع کنه، قصه رو براشون تعریف کنه و وقت دعا اونها هم بیرون خونه ی حیدر جمع بشن و به وقتش که قراره امینه و ملا رو از ده بیرون کنیم، اونها هم همراهی کنن و پشتشون هی بسم الله بگن تا وقتی مطمئن بشن اون دوتا از ده رفتن!
رمضونی که خودش هم با این حرفا انگار یکم تو دلش خالی شده بود و میخواست به رو نیاره گفت: خیالتون جمع خاتون. همین الان همه رو خبر میکنم. مطمئن باشین امروز تا غروب شر همه ی اینها از سر ولایت کم شده…
رمضون که رفت برگشتم قلعه تا هم سر و گوشی آب بدم هم یه چاشتی بخورم که از پا نیوفتم و عصری برگردم خونه ی حیدر.
توی قلعه خسرو نشسته بود تو ایوون بالا و داشت سیگارش رو دود میکرد. چشمش که از اون بالا بهم افتاد گفت: خسته نباشی دایه! دو سه روزه انگار همه چی روی رواله! خبر بدی نرسیده، غیر از اون پیرزنی که شنفتم تو قبرستون مرده، دیگه سقفی پایین نیومده، دیواری هم نریخته!!
گفتم: خسرو خان، نشستین آفتاب گرفتین و طعنه میزنین؟ خدا رو شکر مردم واسه شون جا افتاده که کدوم کدخدا به دردشون میخوره. نگفتم عجله نکنین؟ دیگه حالا هرچی بگم همه به جون و دل میشنفن!
خسرو خندید. گفت: حتمی همینطوره دایه. بر منکرش لعنت…
هنوز حرف خسرو تموم نشده بود که رمضونی با یه حال آشفته دوید تو قلعه. داد میزد: کدخداباجی کجایی؟ به داد برس….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…