🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۵ (قسمت هزار و صد و هشتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
صداش از توی جعده میومد: من شاهم… کدخداباجی هیچکاره اس. اجنه اونو کدخدا کردن، ولی من خودم شاه شدم….
از فرداش مرضیه میرفت توی جعده ی وسط ده مینشست رو یه سکو و میگفت که شاه شده! عقلش به کلی زایل شده بود.
بعدش رمضونی اومد پیشم و گفت که اهالی میگن دختره جنی شده. بعد هم شروع کرد به مِن مِن کردن که حرف من نیس، هرچی بقیه میگن میام میگم که در جریان امور باشین. مردم میگن دختره رو شما چیزخور کردی!!
ننه و آقا نداشت. عمو و زن عموش نگهداریش میکردن. خیلی هم براشون مهم نبود که مرضیه کی میره، کی میاد. بعد هم که دیدن اینطوری شده، انگار از خدا خواسته دیگه کاری به کارش نداشتن.
به رمضونی گفتم: برو حالی هر کی گفته بکن که دهن گشاد رو بایست دوخت. چه سودی برا من داشته که بخوام این دختره رو چیز خور کنم؟ رفته در خونه زن سدحسن نذر برده، اونم معلوم نیس چی بهش گفته و چکار کرده، نذر رو اول گرفته، بعدش هم برگردونده! مرضیه برگشته تو قبرستون و اون اتفاقات افتاده و بعدش هم این زده به سرش. اگه کسی هم دختره رو چیز خور کرده باشه زن سدحسنه. اصلا این پیرزن یه کاسه ای زیر نمیکاسشه. هرجا هر مجلسی هست به هر طریقی شده یه قشقرقی به پا میکنه.
بعد هم یواش به رمضونی گفتم: چون تویی دارم میگم. حرفت نباشه با کسی. ولی خود زن سدحسن میگفت دل خوشی از اهالی نداره، یه روزی حسابشو با همه ی مردم اینجا تسویه میکنه!
رمضونی هم شنفت و سری تکون داد و گفت: عجب!! ولی خیالت از جانب من تخت باشه کدخداباجی، من مدیونم به شما. هرچی بگین همینجا چال میشه!!
میدونستم دهن لقه و میره به گوش همه میرسونه. واسه همینم بهش گفتم.
بعد هم بهش گفتم: چون مرضیه حالش خوش نیست، فعلا تو بشو وردستم. کدخداگیری بی وردست نمیشه!
انگار دنیا رو بهش داده باشن، سر از پا نمیشناخت. پا شد رفت. گفت میرم سر و سامونی به اوضاع بدم و دهن مردم رو ببندم!
فرداش اومد گفت: زنهای ده جمع شدن میخوان بیان اینجا محض مشورت و صلاح مصلحت!
گفتم: صلاح و مصلحت چی؟
خودشو زد به اون راه که بی اطلاعه. میدونستم که خبر داره و میخواد بروز نده و قضیه مربوط میشه به زن سدحسن. تازه بی خبر بود هنوز که ملا رفته تو خونه ی اون پیرزن لنگر انداخته.
گفتم بگه بیان و خودش هم بمونه بیرون خونه.
جمع شدن تو حیاط. اینبار همه با هم اومدن. از قبل حرفهاشونو با هم یه کاسه کرده بودن.
یکیشون اومد جلو گفت: خاتون، همه ی ما اهالی، حرفامون رو با هم زدیم، تصمیممون هم گرفتیم. خواست کدخدا، جدای از خواست مردم که نیس؟
گفتم: بستگی داره حرفتون چی باشه. معقول باشه یا نه.
گفت: همه ی اهالی متفق القول میگن زن سد حسن بایست از این ولایت بره. اگه نره بیرونش میکنیم. چه شما بخوای چه نخوای. ولی اگه به اذن شما باشه بهتره، چون با عزت و احترام بیرونش میکنیم. وگرنه این مردم خونه خرابش میکنن و مجبورش میکنن که با خفت از اینجا بره!
گفتم: همینطور بی دلیل؟
گفت…
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…