قسمت ۱۱۸۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۳ (قسمت هزار و صد و هشتاد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
پیرزن شروع کرد به خودش پیچیدن و همونجا کنار قبر سد حسن افتاد زمین. دو سه تا اومدن بلندش کنن که یکیشون گفت: خدا رحمتش کنه. چه روزی از دنیا رفت. حتمی از مقربین بوده! نذریش رو هم خورد….
تو خونه ی حیدر مرضیه ساکت زانوهاش رو بغل کرده بود و نشسته بود کنار اتاق غمبرک زده. از وقتی برگشته بودیم حرف نزده بود. یه پیاله آب دادم دستش و گفتم: ناراحت نباش دختر. رسم روزگار همینه. بنده خدا قسمتش این بود که همچین روزی، پنجشنبه، سر مزار، وقتی که همه دارن نذر میدن و فاتحه و صلوات میفرستن جون بده. همچین سعادتی نصیب همه نمیشه! خدا رحمتش کنه، پیرزن کاسه ی عمرش سرریز شده بود.
یه آهی کشید و لیوان رو از دستم گرفت. خیره شد تو چشمام و گفت: قسمت چی؟ کشک کی؟ پس حکم اون کاچی که زدی ریختی چی میشه؟ بقیه ندیدن خاتون، من که دیدم! اونو که خورد مرد! تو یه چیزی میدونستی. اگه میدونستی چرا دادی من تغار رو ببرم واسه زن سدحسن؟ اگه اون خورده بود….
ساکت شد و بعد گفت: لابد زن سد حسن هم یه چیزی میدونست که قبول نکرد و نذر رو پس فرستاد!
دیدم زیادی داره باریک میشه تو قضایا، از طرفی هم نمیشد به این راحتی حواسش رو از این مسئله پرت کرد. دختره زرنگ بود و زیاد از حد خودش هم فکر میکرد. از طرفی زیاد هم حرف میزد. اگه درست جوابشو نمیدادم و متقاعدش نمیکردم، میرفت عین کلاغ هرچی میدونست رو جار میزد و خبرچینی میکرد بین اهالی.
گفتم: ببین مرضیه، تو هنوز سنت کمه. عقلت قد نمیده به خیلی چیزا. حتی اگه قد هم بده و برات بگم یهو خوف میکنی و دیگه یه عمری شب خواب راحت نداری! دیگه اونوقت قید کدخداگیری و ایشالا شاه بعد از این شدن رو هم میزنی!
با تعجب نگام کرد. پیدا بود یکمم وحشت کرده. چشماش گرد شده بود و تو رفته بود. گفت: من دل همه چی رو دارم خاتون. نگاه به سنم نکن. بگو. یه عمری از خوف خواب راحت نداشته باشم، بهتر از اینه یه عمر عذاب وجدان داشته باشم که مسبب مردن ننه عزیز من بودم!
پا شدم. رفتم اون سر اتاق نشستم. چشمام رو بستم و حواسمو جمع کردم که چی بایست بهش بگم.
گفت: هرچی میخواد باشه. مهم نیس. بگو کدخداباجی.
گفتم: تو که رفتی، روح حیدر اومد اینجا! زار و پریشون بود و شاخ شکسته. گفت با این نذری که کردیم و از دعای اهالی دیگه چاره ای نداره، غیر از رفتن. گفت از خیر همه چی گذشته و همه رو هم بخشیده. نه اینکه همه ی اهالی جمع بودن دور هم، دعاشون گرفته. یعنی هرکی هر حاجتی داشته گرفته. منم خوشحال شدم از این قضیه. راه افتادم بیام قبرستون که مژدگونی بدم به اهل ولایت که دعاشون مستجاب شد. که یهو گفت، دعای همه اجابت شده، ولی یکی این وسط دعای خیر نکرده!
ملتفت منظورش نشدم. گفتم: یعنی که چه؟
گفت: یکی دعا کرده بود که ایشالا این کاچی زهر بشه برا زن سدحسن.
گفتم: خب؟
گفت: هیچی! دعای اونم اجابت شده. کاسه ای که فرستادی زهر شده و هرکی ازش بخوره میمیره!
دویدم بیام سراغ تو که نری در خونه ننه سدحسن، گفت نرو اونجا، برو قبرستون که تغار برمیگرده اونجا.
اومدم قبرستون. داشتم دنبالت میگشتم که یهو دیدم اومدی تو قبرستون. هرچی داد کشیدم ملتفت نشدی. مابقیش رو هم که خودت پای ماجرا بودی…
زل زده بود بهم. گفت….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…