🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۲ (قسمت هزار و صد و هشتاد و دو)
join 👉 @niniperarin 📚
گرفت و مث همیشه به دو رفت…
برگشتم و همه ی مطبخ رو زیر و رو کردم. خبری از پیرزن نبود که نبود. اومدم بیرون. در رو چفت کردم. برگشتم توی اتاق. یه چایی ریختم، همه جا اینقدر ساکت بود که هول می افتاد به دل آدم. حتی صدای یه گنجشک هم نمی اومد. یه قلپ چایی خوردم. دیدم از گلوم پایین نمیره. راسیاتش خواهر با اتفاقی که تو مطبخ افتاد صلاح نمیدیدم بیشتر از این تنها بمونم تو این خونه. بهتر دیدم برم قبرستون. همه ی اهالی حتمی اونجا بودن. هم از تنهایی در می اومدم، هم یه خودی نشون میدادم باز.
چادرم رو سر کردم و راه افتادم. به قبرستون که رسیدم شلوغ بود. همه چندتا چندتا سر قبر مرده هاشون نشسته بودن و میخندیدن و کاچی میخوردن. مردهاشون هم انگار بو کشیده باشن یا از قبل منتظر بودن تو قبرستون تا نذری از راه برسه، همه اومده بودن. تنها قبری که کسی سرش نبود، قبر حیدر بود. رفتم طرفش. اونهایی که نشسته بودن همینکه چشمشون به من می افتاد نصفه نیمه ماتهتشون رو از زمین بلند میکردن و بفرمایی میزدن که یه انگشتی به نذرشون بزنم. بعضیها هم میگفتن خوب اسباب تفریحشون جور شده و منبعد هر پنجشنبه یه چیزی درست میکنن و میان سر قبر مرده هاشون میخورن!
هنوز نرسیده بودم پای قبر حیدر که دیدم مرضیه از اون سر قبرستون وارد شد. چشم تنگ کردم و دقیق شدم. تاره ی کاچی هنوز دستش بود! از بین چندتا قبر رد شد و بالاسر یکی از قبرها که رسید، دولا شد و تاره رو گذاشت رو قبر. راه افتادم طرفش، یهو کمرش رو صاف کرد و داد زد: آهای، این کاچی نذر زن سدحسنه برا سدحسن. خودش پای اومدن نداشت، بخورین که ثوابش به اونم برسه!!
چندتایی از قبرهای دور و بر پا شدن که برن طرف قبر سدحسن. دویدم.
داد زدم: مرضیه نزار…
مرضیه صدا رو که شنید روش رو برگردوند طرف من. دست تکون داد.
داد زدم نزار اونو بخورن…
یکی از پیرزنهایی که از سر قبر کناری پا شده بود رسیده بود سر قبر سدحسن و شروع کرد با مرضیه حرف زدن، بعد هم نشست سر قبر به فاتحه خوندن…
مرضیه داد زد: نشفتم کدخداباجی، چی گفتی؟
شلوغ بود و دویدن از بین قبرها سخت. همه هم به گپ و گفت بودن و همهمه نمیگذاشت صدام درست به مرضیه برسه. چیزی نمونده بود که برسم. داد زدم اون کاچی رو وردار…
کاسه رو ورداشت از رو قبر. چند قدم بیشتر نمونده بود. پیرزن پا شد و گفت: خدا رحمتش کنه به حق پنج تن. بعد هم پنج تا انگشتش رو هل داد تو تاره ی کاچی و شروع کرد لیس زدن.
رسیدم. کاسه رو از دست مرضیه گرفتم. گفتم: نخور ننه، نخور…
گفت: وا! تو کدخدای دهی یا کدخدای شیکم من؟ نذره، گناهه نخوری…
کاسه رو زدم زمین. خورد شد وسط دوتا قبر. پیرزن شروع کرد به نفرین کردن. نگاه بقیه برگشت طرف من.
به مرضیه گفتم: مگه نگفتم اینو بده زن سد حسن؟ برای چی آوردی اینجا؟
رنگش پریده بود. گفت: زن سدحسن تا فهمید نذره و همه شریک بودن تو نذری، گفت اینو ببر سر قبر سدحسن. منم میخوام تو نذر شریک باشم. بگو شادی روح سدحسن همه فاتحه بخونن، بعدش هم از سدحسن بخوان که منو حلالم کنه! منم آوردم. طوری شده خاتون؟
با حرص گفتم: خودش هم خورد از نذری؟
گفت: نه! حتی بهش گفتم لااقل نذری که اومده در خونه اش رو رد نکنه. گفت ببر اونجا ثوابش بیشتره. یه چیزای دیگه هم راجع به پاییز گفت که من حالیم نشد!
پیرزن شروع کرد به خودش پیچیدن و همونجا کنار قبر سد حسن افتاد زمین. دو سه تا اومدن بلندش کنن که یکیشون گفت: خدا رحمتش کنه. چه روزی از دنیا رفت. حتمی از مقربین بوده! نذریش رو هم خورد….
🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…