قسمت ۱۱۸۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۱ (قسمت هزار و صد و هشتاد و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
همه هول گذاشتن طرف من که نفر اولی باشن که جوم رو از دستم میگیره…
کاچی که حاضر شد، هرکی توی هرچی آرد و روغن آورده بود رو کاچی ریخت. بعضیا هم که رسم مفتخوری رو بلد بودن کاسه کندله ی اضافه آورده بودن همراشون از اول. یه کاسه آرد آورده بود و حالا یه تاره کاچی میبرد!
به مرضیه سپردم حواسش به دیگ باشه که بایست از این نذر برای خان هم ببرم. تا تهش رو نبرن یهو. به اندازه ی یه دیگچه مونده بود که مرضیه همه رو بیرون کرد و در مطبخ رو بست.
زنها رو جمع کردم و گفتم: واسه اینکه نذرتون قبول باشه و حاجت روا بشین، یه راست سرتونو زیر نندازین و برین بچپین تو خونه هاتون. اول برین سر مزار، یه فاتحه بخونین علی الخصوص برای این حیدر ننه مرده که روحش سرگردون شده، بعد هرجایی میخواین برین، برین! ایشالا از امروز تا چهل روز دیگه همه حاجت روا میشین…
رفتم تو مطبخ و مرضیه رو فرستادم بیرون به هوای اینکه حواسش به این خاله خانباجیا و ساق کلفتها باشه و مطمئن بشه که همه میرن. در رو بستم و رفتم سر دیگ. یه تاره ی بزرگ ورداشتم و پر کردم. بعد هم ازجیب تمبونم کیسه ی مخصوصی که آماده کرده بودم رو درآوردم و گرتی که توش بود رو ریختم کف دستم. اندازه ی یه مشت میشد. زرنیخ و زنجار و آهک رو سابیده بودم و قاطی کرده بودم. اندازه یه بند انگشت ریختم تو تاره. گفتم شاید کم باشه، یه ذره دیگه ریختم! اینقدر یه ذره یه ذره ریختم که همه اش تموم شد! دیدم بو میده، ورداشتم یه لیوان گلاب و زعفرون ریختم توش و هی هم زدم.
تو حال خودم بودم و داشتم تند تند کاچی رو هم میزدم که دیدم از ته مطبخ از تو تاریکی صدا میاد! گفتم: کیه؟ مگه نگفتم همه برن رد کارشون؟ نذر خلاص شد. به حق خودت هم نیستی؟ موندی بیشتر بخوری؟ بیا بیرون بینم تا نگفتم مرضیه بیاد با چوب برونتت بیرون…
یه چادر به سر از تو سیاهی خودشو کشید تو نور. شروع کرد خندیدن. خنده اش واسه ام آشنا بود. روبنده اش رو پس کرد. همون پیرزن بود! زن سدحسن که نصف صورتش ماهگرفتگی داشت و یور دهنش آویزون بود!
گفتم: چی میخوای اینجا؟ چطوری اومدی تو؟
خندید. گفت: هر جایی یه سوراخی داره که هر کسی ازش خبر نداره. به چشم خیلیها هم نمیاد. از اونجا اومدم! ببینم این چیه ریختی تو کاچی؟
با اینکه ترسیه بودم، میدون رو وا ندادم. گفتم: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره. به تو چه!
خیره شد بهم. علی الرغم اینکه زور میزد بخنده ولی یه ترسی ته چشماش بود. گفت: میخوای چکار کنی پتیاره؟ خودم دیدم یه چیزی ریختی اون تو! بس نبود چاههایی که کندی و خونهایی که ریختی؟
گفتم: من نه خونی ریختم نه چاهی کندم. تو چرا ترسیدی و لرزیدی؟ نکنه جهود خون دیده؟
چشمهاش رو دروند و اخمهاش رو کشید تو هم و دندونهاش از اونور دهنش که ول بود و آویزون بیشتر زد بیرون. گفت: پاییز که برسه…
پریدم تو حرفش. گفتم: ببینم اصلا تو کی هستی؟ زن سد حسن که نیستی! خودم اونو دیدم. نصف قیافه ات به اون میخوره ولی نصف دیگه اش مث تو نیس. سالمه! اصلا بوی نذری بهت خورده به هول و ولا افتادی؟ نمیخواد بگی؛ خودم میدونم تو کی هستی…
هنوز حرفم تموم نشده بود در مطبخ رو یکی کوبید. نگاه پیرزن برگشت طرف در. صدای مرضیه اومد: خاتون… خاتون… چرا در رو بستی؟ همه رفتن… اونجایی؟ حالت خوشه؟…
برگشتم و به در نگاه کردم. چفت در رو انداخته بودم. ولی داشت از اونور هل میداد که وازش کنه به زور…
برگشتم طرف پیرزن که بگم صداش در نیاد، دیدم نیست! غیبش زده بود. رفتم دورتادور مطبخ رو نگاه کردم. خبری ازش نبود.
در رو واز کردم. مرضیه گفت: چی شده خاتون؟ چرا در رو چفت کردی؟ خیال کردم خدای نکرده….
گفتم: چیزی نیس. داشتم واسه دعا میخوندم واسه نذر امروز! تاره رو از کنار اجاق ورداشتم دادم دستش. گفتم: اینو ببر بده در خونه زن سدحسن…
گفت: این همه؟ برا یه پیرزن؟
گفتم: کارت نباشه. اون حق بیشتری داره از این نذری تا بقیه ی اهالی! تا سرد نشده بده در خونه اش و برگرد…
گرفت و مث همیشه به دو رفت…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…