قسمت ۱۱۸۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۸۰ (قسمت هزار و صد و هشتاد)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت چشم. چاییش رو نخورده، پا شد و تندی دوید و رفت…
به ساعت نکشیده بود که زنهای ده تک تک سر و کله شون پیدا شد. نشسته بودم تو ایوون. همه میومدن سلام و علیک میکردن و هرچی همراهشون آورده بودن رو میگذاشتن گوشه ی ایوون و بعد هم میرفتن یه گوشه مینشستن به پچ پچ و اختلاط با بقیه.
مرضیه که برگشت یه سرکی کشید بینشون و اومد پیشم. گفت: خاتون، همه اومدن غیر از زن سدحسن که گفتی خبرش نکنم.
گفتم: باشه. چوب ببر تو مطبخ اجاق رو گرم کن تا بیام.
همینکه از جام پا شدم سرها چرخید طرفم و زنها ساکت شدن. یکیشون گفت: کدخداباجی، خیالم حساب روزا از دستت در رفته! امروز پنجشنبه اس، رسمه حلوا نذر اموات میکنن. سه شنبه نیس که میخوای کاچی بپزیم!
گفتم: نذر، نذره! کاچی و حلوا نداره، سه شنبه و پنجشنبه هم نداره. خدا خواست که یه باره این نذر به پنجشنبه بیوفته که هم ثوابش بیشتر باشه و هم اثرش زیادتر. نذری امروز یه نذر خاصه! بایست حتمی کاچی باشه.
یکی گفت: خودت گفتی که نذر نذره! دیگه خاص و عامش چیه کدخداباجی؟ خیر امواته، میخوریم و یه فاتحه هم نثار رفتگون میکنیم.
گفتم: نه بی بی، اینجوریا هم نیس. تعجیل نکنین. فقط بدونین امروز هرکی هر حاجتی داره، اینجا جاشه! پس حواستونو جمع کنین دست خالی نرین. حالا هم اجاق گرمه، برین هر کدوم یه گوشه ی کار رو بگیرین تا منم بیام تو مطبخ و قضیه رو براتون روشن کنم!
یکی بلند صلوات فرستاد و راه افتاد. بقیه هم پشتش راه افتادن و رفتن توی مطبخ.
رفتم توی اتاق و کیسه ای که صبح همرام آورده بودم رو ورداشتم و رفتم تو مطبخ. مرضیه اومد جلو، گفت: خاتون، همه رو با هم فرستادین تو، نه میشه راه رفت، نه نفس کشید. بعید میدونم این کاچی، کاچی بشه!
گفتم: برو یه کنده بزار تو سه کنج بایست برم روش. بعدش هم خودت وایسا بغل دستم و هر کاری که گفتم رو بکن.
به زور خودشو از میون زنهایی که تو هم میلولیدن رسوند به کنج و کنده رو علم کرد. رفتم وایسادم روی کنده و گفتم: گوش کنین ببینین چی میگم.
ساکت شدن و گوش به زنگ. کیسه ای که دستم بود رو آوردم بالا. درش رو وا کردم و یه جوم چهل کلید از توش درآوردم! این جوم رو آخرین باری که رفته بودم خونه ی مشتی خانوم، ننه ی موچولی، یواشکی از توی طاقچه ورداشته بودم. میدونستم یه روزی به کارم میاد. وقت اومدن از عمارت هم خیلی الله بختکی چشمم افتاد بهش، ورش داشتم و هلش دادم تو بقچه ام. دیشب یادم افتاد بهش و فهمیدم حالاست که میشه یه استفاده ای ازش برد!
گفتم: این جوم رو میشناسین؟
همه با حیرت داشتن به جوم برنجی با اون همه دعای روش نگاه میکردن. کسی نمیدونست چیه.
گفتم: هرکی اجاقش کوره، بختش بسته اس، زندگیش نا به سامونه امروز بایست از این گلابی که آوردم و متبرکه، ببره با این جوم بریزه تو کاچی و هم بزنه!!
ولوله افتاد بینشون. گفتم: ولی میدونین مهمتر از اینا چیه؟ کار این جوم اینه که روح و جن رو از شما و این ولایت دور میکنه! امروز شما زنهای ده رو اینجا جمع کردم تا کاری که مردا نتونستن بکنن رو شما بکنین! روح حیدر و اجنه ی خبیث رو بایست از اینجا برونین. پس خواست اولتون هرچی که دوست دارین باشه، خواست بعدیتون اینی که گفتم. حالا هم تک تک بیاین این جوم رو بگیرین، گلاب میریزم توش براتون، برین بریزین تو کاچی…
همه هول گذاشتن طرف من که نفر اولی باشن که جوم رو از دستم میگیره…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…