قسمت ۱۱۷۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۷۶ (قسمت هزار و صد و هفتاد و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
از حال و روزش پیدا بود که کبکش داره خروس میخونه!…
زودتر از اونها خودمو رسوندم قلعه. خسرو هنوز داشت تو حیاط راه میرفت و سیگار میکشید. تا منو دید فرز اومد جلو. هراسون گفت: چی شد دایه؟ چرا اینقدر طول کشید؟
گفتم: نمیدونم داشت چه غلطی میکرد مردک. همین چند دقیقه پیش تازه اومد از خونه ی سد حسن بیرون. من زودتر اومدم.
گفت: میدونستم علی اویار نیس این پیرمرد. گفتم بهت از اول. اشتباه کردم…
هنوز حرفش تموم نشده بود که ملعلی و گماشته ی خان وارد قلعه شدن. گفتم: تشریف کثافتش رو آورد. برو از خودش بپرس.
خسرو با عجله رفت سراغ ملا. گفت: کجایی ملعلی بابا؟ جون به لبمون کردی. چرا این همه طول دادی؟
ملعلی به زور از خرش اومد پایین و گفت: کار ما رو حساب کتابه خان. کاری هم که حساب داره، طول داره.
خسرو گفت: بگو ببینم چکار کاردی. تموم شد؟ اگه کار رو تموم نکردی زود بگو یه فکری بکنم، الان صبح میشه آفتاب میزنه دیگه نمیشه کاری کرد…
ملا گفت: بریم تو اتاق نفسم جا بیاد، برات میگم. الان قوه ی تعریف کردن ندارم.
جلد منقلش بود ملعلی. هر وری ولش میکردی، آخرش ختم میشد به پای منقل و اون اتاق. رفت. خسرو هم دنبالش.
همینکه در اتاق رو بستن، رفتم پشت در نشستم و گوشم رو چسبوندم بهش.
خسرو گفت: زود بگو ملا. وقت تنگه.
ملعلی خنده ی ریزی کرد و گفت: اون خبرا هم که میگفتی نبود خان. یعنی راسیاتش اصلا لزومی به اینکه بخوام برم تو جلد روح حیدر و بترسونمش و زهره ترکش کنم هم نبود. تا رفتم تو خونه خر رو بستم یه گوشه و آروم در اتاق رو وا کردم که یه سر و گوشی آب بدم. ببینم خوابه یا بیدار. همینکه لای در رو وا کردم تو تاریکی از زیر لحاف گفت تویی سدحسن؟
موندم چی جواب بدم. ساکت وایسادم. گفت: میدونستم سید که بالاخره میای. خوابتو دیده بودم. اومدی منو با خودت ببری؟ یکم زود اومدی بزار یکی دو روزی کار دارم بعدش همرات میام!!
فهمیدم که حالا وقتشه به حرف بیام. گفتم: سد حسن نیستم، ولی اون منو فرستاده…
گفت: بهش بگو حالا نمیتونم بیام.
گفتم: خود سد حسن میدونست. واسه همین منو فرستاد، دیشب اومده بود به خوابم، گفت زنم تنهاست، کار زیاد داره، برو کمکش!
اینو که گفتم پا شد نشست. گفت: تو کی هستی؟
گفتم: منم ملعلی بابا. سید دیشب اومد به خوابم و کلی سفارشتو کرد. گفت امشب حتمی بایست بیام پیشت!
گفت: خوش اومدی ملا! قدمت به چشم. بیا بشین تو، فتیله ی چراغ هم بکش بالا ببینمت.
رفتم نشستم کنارش. گفتم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…