قسمت ۱۱۷۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۷۵ (قسمت هزار و صد و هفتاد و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
ملعلی خندون از در قلعه زد بیرون…
خسرو برگشت. گفت: نمیتونم اطمینون کنم به این پیرمرد.
گفتم: خیالت نباشه. تهش نمیتونه خودمون دست به کار میشیم. دیگه بالاتر از سیاهی که رنگی نیس.
گفت: ته دلم شده عین کوزه ی قلیون. قل قل میکنه. انگار کن لبالبم کردن از سیر و سرکه.
گفتم: یکی رو که همراش فرستادی خسرو خان. بهش سپردی اگه صداشون دراومد دخلشون رو بیاره و صداشون رو خفه کنه. حالا باز اگه نادلگرونی من خودمم میرم دورادور ببینم چه خبره. کسی هم اگه ببینتم میگم دارم جعده های ده رو ورانداز میکنم. ناسلومتی کدخدام دیگه!
گفت: نمیدونم دایه. هرکاری میدونی صلاحه بکن. نمیدونم اینبار این طنابی که باهاش رفتم تو چاه پوسیده اس یا نه!
گفتم: دستت درد نکنه خسرو خان. یعنی میگی تا حالا طناف من پوسیده بوده و انداختمت تو چاه؟
سر و دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: ای بابا دایه، تو هم وقت گیر آوردی که از حرفای من حرف در بیاری؟ حالا که وقت مو از ماست کشیدن نیس…
گفتم: باشه ننه! اینم دست درد نکنیم! اینکه گفتن جواب خوبی بدیه همینجاس. حالا بیا و خوبی کن! با اینحال بازم من خوبی میکنم در حق این طایفه! میرم پی ملا ببینم چه خبر میشه که دل تو هم شور نزه…
سیگارش رو آتیش کرد و رفت نشست روی چینه ی باغچه. رفتم یه چادر انداختم سرم و راه افتادم. تاریک بود و تو پس کوچه های خلوت و تاریک وهم آدمو میگرفت. چندباری پام گرفت به سنگ و کلوخها و ناهمواریهای جعده و نزدیک بود کله پا بشم، ولی خودم و سفت گرفتم. چشمام که عادت کرد به تاریکی و یکمم مهتاب دراومد، دیگه راحت جعده رو میدیدم. نزدیکیهای خونه ی سدحسن بود که رسیدم بهشون. صدای سم خر و یاوه گوییهای ملا که مخ گماشته ی خان رو به کار گرفته بود رو میشنفتم. با فاصله ازشون دنبالشون کردم.
به خونه ی سدحسن که رسیدن، ملا وایساد دم در و یه چیزی به گماشته ی خان گفت. بعد از چند لحظه دیدم که مردک از دیفال خونه رفت بالا و چند دقیقه بعش در خونه رو آروم واکرد. ملا افسار خر رو گرفت و رفت داخل. در رو بست. گماشته ی خان هم یه سرکی به اینور و اونور کشید و رفت پشت یه درخت که چند متر اونور تر لب جوب بود نشست و خودشو پنهون کرد تو تاریکی.
از همونجایی که بودم هم دید داشتم؛ هم اگه صدایی بلند میشد میشنفتم. یه زاویه پیدا کردم تو کنج دیفال باغی که اونجا بود و نسشتم. خودمو جمع کردم که کسی اگه رسید نبینه و تکیه دادم به دیفال.
با خریتی که از ملعلی سراغ داشتم، منتظر بودم که هر لحظه صدای جیغ یا فریاد پیرزن بلند بشه. نشد! نیم ساعت شد یک ساعت، خبری نشد! پام خواب رفته بود و خودمم کم مونده بود پلکهام بیوفته رو هم، به زور خودمو بیدار نگه داشتم و هر صدای کوچیکی که میومد گوش تیز میکردم ببینم چه خبره. دو سه ساعتی باز گذشت و از ملا خبری نشد. انگار نه انگار که ملایی وجود داشته و رفته توی اون خونه، اونم یواشکی.
حتم کردم حرف خسرو درست از آب دراومده و ملا همینکه پاش رو گذاشته تو خونه، همونجا تو دالونی چرتش گرفته و خوابیده.
دیگه داشت نزدیک اذون میشد و چند دقیقه بعدش سپیده میزد. موندن بیشتر جایز نبود. همینکه پا شدم و خواستم راه بیوفتم، یه صدایی شنفتم. برگشتم. دیدم ملعلی با خرش از خونه اومد بیرون. گفت: کمک کن سوار شم.
گماشته ی خان کمکش کرد. سوار شد. گفت: بریم قلعه. از حال و روزش پیدا بود که کبکش داره خروس میخونه!…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…