قسمت ۱۱۷۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۷۴ (قسمت هزار و صد و هفتاد و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: بایست به ملعلی بگین پیرزنه چه چیزایی رو میدونه و خود ملا رو امشب بفرستین سراغش! تو هیبت روح حیدر. از ترس لو رفتن خودش و حفظ جونش هم که باشه کوتاهی نمیکنه در حق پیرزن. خودش میدونه بایست چکار کنه!!
گفت: خیالاتی شدی دایه؟ ملا نرسیده به خونه ی این ضعیفه، وسط راه یا خمار شده یا رفته تو چُرت. این دماغ خودش هم نمیتونه بالا بکشه چه رسه به پایین کشیدن فتیله ی زن سدحسن. نمیشه. این کار نشده.
خیره شدم تو چشماش و گفتم: اشتباهت همینجاست ننه. اول اینکه بایست یه وعده وعیدی بهش بدی که زور و قوه بیاد تو پاش. دیّم اینکه یکی رو همراش میفرستی که هم تا در خونه ی سدحسن خیالت جمع باشه از رفتنش، هم مطمئن باشی یهو سر خر رو کج نمیکنه و بزنه به چاک یا فکر نامربوط بکنه و حرفی به کسی بزنه.
یه دوری زد توی اتاق، یه نخ سیگار گذاشت گوشه ی لبش و قوطی کبریتش را درآورد، چندباری کبریت کشید، روشن نشد. قوطی رو پرت کرد اونور و اومد جلو، گفت: نه دایه، نمیشه! من دیگه چیزی برام نمونده که بخوام به ملعلی هم وعده ی سر خرمن بدم. درسته عملیه، ولی مغز خر که نخورده، کور هم نیس، میبینه پشمی به کلاهم نمونده. زیر بار نمیره.
گفتم: اشتباهت همینجاس خسرو خان. از خانی فقط حمالی خانش رو پشت اسمت میکنی، اخلاق خانی رو یاد نگرفتی هنوز. موندم این همه وقت پس این آقات چی یادت میداد؟ اون که خودش تو این کارا اوستاس!
براق شد بهم. گفت: روشن بگو دایه، چی میخوای بگی؟
گفتم: وعده ی خان جماعت مث مهریه ی زن میمونه. رعیت بدبخت بی خبره از قانونهای عمارت خانی، ولی خان و خانزاده این قسم قانونهای نانوشته و ناگفته رو میدونن و ارث میدن به هم! لازم نیس چیزی داشته باشی. همینکه میدونن ارباب تویی کفایت میکنه. بعدش هم لازم نیس بذل و بخشش از مال خودت باشه، از مال رعیت ببخش. اصلا بهش بگو به هر طریقی میتونه صدای پیرزنه رو هم بیاره، هرچی که ضعیفه داره مال خودش. خونه و رمه و اسب و خر، هرچی که هست و نیست مال خودش. حالا هم بجنب تا دیر نشده. فردا بشه و پیرزن هنوز سر پا باشه، روز و روزگارمون سیاهه!
نفسش رو با صدا داد تو و بیرون و یکم خیره مون به گلهای قالی. سیگارش رو تو مشتش شکوند و راه افتاد. گفت: میرم یه تیری میندازم ببینم به کجا میشینه…
از عقبش رفتم. رفت توی اتاق ملعلی و در رو بست. ترسیدم برم گوش وایسم یهو در رو واکنه، ملعلی منو ببینه و بزنه زیرش و هرچی رشته بودم پنبه بشه.
دورادور منتظر شدم. نیم ساعت، یک ساعتی در اتاق بسته بود. بالاخره بعد از کلی چشم انتظاری در اتاق وا شد و از پشت دود غلیظی که پیچیده بود توی اتاق، خسرو نمایون شد.
در رو که بست دویدم طرفش. گفتم: هان؟
گفت: خدا به خیر کنه، قبول کرد، ولی ته دلم روشن نیس به این کار.
گفتم: دلت رو جلا بده و بسپار دست تقدیر، اونم روشن میشه!!
گفت: برو دایه یکی از این گماشته ها رو صدا کن بیاد که توجیهش کنم همراه ملا بره.
گفتم: رو چشمم ننه.
ملا رو سوار خر کرد خسرو و کلی هم بهش سفارش کرد، اونم هی سر تکون داد و گفت: نگرون نباش خان. من کارمو بهتر از تو بلدم!
رفت. یکی از آدمهای خسرو هم که قبلش خسرو توجیهش کرده بود دنبالش راه افتاد. ملعلی خندون از در قلعه زد بیرون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…