قسمت ۱۱۷۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۷۳ (قسمت هزار و صد و هفتاد و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
بایستی همین الان دست به کار میشدم…
رفتم سراغ خسرو که هنوز تو اتاق ملعلی بود و از پشت در صداش کردم. صدای ملعلی رو شنفتم که به خسرو گفت: باز این نخود هر آش سر و کله اش پیدا شد. قربون مرامت خان. پاشو ببین چکارت داره تا دوباره این یکی رو هم نیومده بشکونه!
بلند گفتم: اینبار نمیشکومنش، همونطور داغ و داغ حواله ات میکنم که نفهمی چطور تا ایلتون دویدی…
خسرو تندی اومد بیرون. گفت: باز چته دایه؟ دوباره که اومدی با این ملعلی وایسین به کل کل و فحش و فحش کاری. نگفته بودم کاری بهش نداشته باش؟
گفتم: این مردک لیاقت فحش و دهن به دهن شدن هم نداره. تو سرش بخوره. کار واجب دارم با خودتون. موردی پیش اومده.
گفت: بگو…
گفتم: بریم یه جای دیگه. اینجا نامحرم هست.
با دست اشاره کرد که بریم و خودش هم جلو راه افتاد. رفتیم تو پنج دری. نشست رو مخدع و گفت: میشنفم. چی شده؟
یه سری به نشونهی تأسف تکون دادم و گفت: مع الاسف این چیزی که میخوام بگم مربوطه به همون مرتیکه که کنارش نشسته بودی.
گفت: ملعلی رو میگی؟
سری به نشونه ی تأیید تکون دادم. گفت: خب؟
گفتم: زن سدحسن، همون پیرزنی که گفتم اون روز محفل زنونه رو ریخت به هم و مردها رو فرستاد تو خونه ی حیدر، یه چیزایی رو بو برده!
گفت: مثلا؟
گفتم: مثلا اینکه ملعلی بابا راستی راستی ملا نیس و با ماتهت خودش هم نمیتونه ارتباط بگیره چه رسه به روح حیدر! بعدش هم فهمیده جریان اومدن روح کلک بوده و ملا دستش با شما تو یه کاسه اس. خلاصه هرچی لازمه واسه نابودی من و شما و این قلعه رو بو برده!
خسرو که یکه خورده بود از جاش پا شد و گفت: کی دهن لقی کرده که اون ملتفت شده؟ چکار کرده حالا؟ تو از کجا میدونی این چیزا رو فهمیده؟
گفتم: هیچی، امروز اومده بود خونه ی حیدر و کلی باهام یکی به دو کرد و تهدیدم کرد که زیر پام رو میروفه. بعد که خواست بره، مرضیه، پیشکارم رو فرستادم همراش که یهو نخواد وایسه با کسی تو جعده به اختلاط. توی راه واسه مرضیه تعریف کرده این چیزا رو. گفته شوورش که مُرده، یعنی سدحسن، اومده به خوابش و بهش اینا رو گفته. خدا میدونه چقدر راست میگه. ولی بدتر از این حرفا اینه که میخواد فردا همه رو جمع کنه و به تک تک اهالی این حرفا رو بزنه. گفته کاری میکنم که مردم ملا رو آویزون سر در قلعه کنن و اهالی قلعه رو هم زنده به گور! اینا بی چشم و رو هستن خسرو خان. امروز واسه شما زنده باد میگن و فردا که باد از یه ور دیگه بیاد فریاد مرده بادشون میره به آسمون.
آشفته شد خسرو. رنگش پرید. گفت: چکار کنیم؟ خوبه همین الان بفرستم زنیکه رو دهن بسته بیارن اینجا و بندازمش تو سیاهچال…
گفتم: اونوقت مردم میگن معلوم نبود پیرزن چی میدونست که خان برد حبسش کرد، شایدم کشتش. تازه اون عجوزه میشه پهلوون و تمبونش هم عَلَم شورش. بایست کار دیگه ای بکنین.
گفت: چکار؟
گفتم: بایست به ملعلی بگین پیرزنه چه چیزایی رو میدونه و خود ملا رو امشب بفرستین سراغش! تو هیبت روح حیدر. از ترس لو رفتن خودش و حفظ جونش هم که باشه کوتاهی نمیکنه در حق پیرزن. خودش میدونه بایست چکار کنه!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…