قسمت ۱۱۶۸

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۶۸ (قسمت هزار و صد و شصت و هشت)
join 👉 @niniperarin 📚
روبنده اش رو پس کرد. دلم هری ریخت. همون موهای زرد و سفید که از دو ور ناشیانه بافته شده بود و آویزون بود. ولی صورتش سفید بود و سالم. نه زایل شده بود و نه ماهگرفتگی داشت. فقط تا حرف میزد یه ور دهنش، درست همونوری که اون پیرزن دندونهاش زده بود بیرون، کج شده بود. صداش اما لطیف تر بود. چشمهاش به صورتش نمی اومد. انگار کن چشمهای یه دختر جوون رو ورداشته باشن و گذاشته باشن رو صورت پیرزن.
گفت: چته؟ با اون چشمای هیز شیطونت خیره شدی بهم که چی؟ زود حرفت رو بزن میخوام برم. نیومدم تا شب حرف مفت بشنفم. کسی از اینجا رد بشه ببینه پا گذاشتم تو این خونه مایه حرفه برام.
گفتم: ببین ننه. من نه سر جنگ باهات دارم نه کاری به کارت. ولی تو از همون دم اول که قاطی بقیه اومدی اینجا خنجرت رو از رو بستی. عوض دست درد نکنی، بهتون بیخود زدی…
با عصبانیت گفت: بهتون زدم؟ خدا ازم نگذره اگه یه کلوم غیر از راست گفته باشم. داری اینجا لونه ی شیطون درست میکنی. خان پشت سرته، مردمم عقلشون به چشمشون، سر همین حرف نمیشه بهت زد. به بقیه هم بگی از این گوش میشنفن از اون یکی در میکنن. سر چهارتا وعده وعید این جماعت یا کور و کر میشن، یا خودشونو میزنن به خری. من شما شهر رفته ها رو میشناسم. همه تون میرین شهر بی غیرت میشین. حلال و حرومی و محرم و نامحرمی براتون شوخیه. خیالت نشنفتم از این خونه ها چندتا تو شهر هس؟
گفتم: این حرفا چیه میزنی ننه؟ کدوم حروم لقمه ای همچین مزخرفاتی رو کرده تو گوشت؟ مگه….
داد زد: دهنتو ببند زنیکه ی دگوری! حروم لقمه تویی. سدحسن خدابیامرز که رو اسمش کل این ولایت قسم میخوردن و میخورن با چشمای خودش دیده بود! تو عمرش یه بار رفت شهر و برگشت، خواستم همراش برم گفت شهر جای زنها نیس. تا برگشت برام تعریف کرد که چه خبر بوده!
گفتم: مگه رفته بوده تو این خونه ها که با چشمای خودش دیده و تعریف کرده برات؟
با حرص گفت: الهی لا خاک بری. الهی پس و پیشت یکی بشه. الهی تخته بند بشی و خودم چونه انداختنت رو ببینم که پشت سر مُرده، اونم سید اولاد پیغمبر زر نزنی. بی حیا. شرم نداری تو. ننه ی بدبختت اگه میدونست دخترش میره شهر خراب برمیگرده خودشو آتیش میزد همون موقع. بی شرف. میخوای سدحسن رو بدنوم کنی؟ تو هم یکی تای همین قرمساقایی که وقتی سدحسن گفت نگذارین کسی بره شهر، هر کی بره خودشو به باد میده و برمیگرده، میبرنش یه جاهایی که سر و کـونش لخت میشه، گفتن پس لابد خودتم خراب شدی! بی غیرتا. من تا پای مرگ جفت سدحسن بودم. نمازش سر وقت بود تا لحظه ی آخر. خودم تربت سیدالشهدا ریختم تو حلقش. بالاخره قیومتی هم هس. نمیگذرم از هیچکدومتون. نه از تو نه از آدمای این ده که یه عمری عذابم دادن…
گفتم: سر اینکه پیرزنی و حال ندار، دهن به دهنت نمیشم و هیچی بهت نمیگم. میزارم پای عقده ای که مونده تو دلت…
خواست حرف بزنه باز، نگذاشتم. گفتم: یه دقیقه زبون به دهن بگیر سقت رو نجنبون و گوش کن. این حرفات ننه به درد تو خلا هم نمیخوره. ندیده، رو حساب اینکه یه چیز غلطی شنفتی داری بیخود خودتو با من در میندازی. تو شهر هم این خبرا که میگی نیس. اینجا رو هم، یعنی خونه ی اون حیدر خدابیامرز رو میخوام بکنم جای دعا و خیرات. هم نزدیک قبرستونه اموات یه بهره ای میبرن، هم میشه توش یه کاچی ای حلوایی چیزی پخت و خیرات کرد پنجشنبه به پنجشنبه. قرار نیس کار دیگه ای توش بکنن که تو زودتر هول ورت داشته…
پا شد. گفت: اون نذری که تو این خونه بشه رو باید ریخت تو همون… لااله الی الله… مرضیه، ذلیل شده بیا منو ببر…
بعد هم رو کرد بهم و گفت: اولین بارون پاییز که بزنه خونه خراب میشی!!
رفت از اتاق بیرون….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…