قسمت ۱۱۶۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۶۶ (قسمت هزار و صد و شصت و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
رو بنده اش رو پس کرد. تا نگاش کردم دلم ریخت. مات مونده بودم…
صورتش پف کرده بود و به کبودی میزد. پوست یور صورتش آویزون بود و انگار یه سنگ ده منی زیر فکش باشه اونور صورتش رو کشیده بود تا پایین و چشم و لب و دهنش را کش داده بود و لبهاش رو هم نمی اومد و بسته نمیشد. دندونهاش از همونطرف دهنش مونده بود بیرون و همون نصفه ی صورتش مث یه ماهگرفتگی بزرگ سیاه شده بود. گیسهای سفید و زردش که ناشیانه بافته بود، از روی شقیقه هاش رد شده بود و دو ور سرش آویزون بود.
جاخورده و ترسیده بودم ولی به رو نیاوردم. گفتم: من از این چیزا زیاد دیدم. واهمه ندارم. حرفت رو بزن!
نیشش رو که واز کرد بیشتر هول افتاد تو دلم و یه حالی شدم. با اون صدای خش دار گرفته اش گفت: این ده و آدماش، زمینش و آسمونش، حتی جونوراش نفرین شده اس! خودم نفرینشون کردم! همه شون باید تقاص پس بدن. بی برو برگرد. مث کدخدا، مث حیدر و اقبال، مث ننه و آقات، حتی مث خودت!
بعد هم شروع کرد به خندیدن. یه خنده ی چندش آور که ته دل آدم رو میلرزوند. زبونم بند اومده بود.
به خودم گفتم: چته حلیمه؟ از یه پیرزن پیزوری ناقص ترسیدی؟ بلانسبت تو یعنی کدخدایی. دل نداشته باشی چطوری میخوای امورات بقیه رو دست بگیری؟
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: این حرفا برای چیه؟ نفرین سر چی؟ چکار به من و ننه و آقام داری؟ من که اصلا تو رو نمیشناسم. قدیم هم که اینجا بودم تو رو ندیدم. بگو ببینم کی هستی اصلا که پیله کردی به من و داری تو کارم سوسه میای؟
خنده اش رو خورد. خیره شد بهم سگرمه هاش رو کشید تو هم. همه ی صورتش انگار چروک ورداشت و گره خورد تو هم. گفت: پاییز که در آسمون واز بشه و بارون سیاه بزنه، اثری از آثار این ولایت و آدماش نمیمونه…
بعد هم برقعش رو کشید رو صورتش و تا خواستم حرف دیگه ای بزنم لنگون لنگون رفت از خونه بیرون. سر جا خشکم زده بود.
همون وقت مرضیه از در اومد تو. دید من مث چوب خشک وایسادم وسط حیاط. همینطور که میومد طرفم گفت: سپردم تو قلعه، گفتن خودشون سوار گاری میکنن مایحتاجی که خواسته بودین رو میارن. به منم گفتن تو برو ما خودمون….
رسید جلوم. زل زد تو صورتم و گفت: چیزی شده خاتون؟ چرا رنگتون پریده؟ چشاتون شده قلوه ی خون!
گفتم: این پیرزنه کی بود؟
یه نگاهی به دور و بر کرد و گفت: کدوم؟
گفتم: از همین حالا بی حواسی. قبل از اینکه پات رو بزاری تو حیاط یه پیرزن که بیشتر نیومد بیرون. حتمی باهات رو تو رو شده. اونو میگم.
هاج و واج نگام کرد و گفت: کسی از در نیومد بیرون! تازه اینجا که درش ازصد قدم اونورتر هم پیداست. وقتی میومدم نگام به خونه بود. کسی نه اومد تو، نه بیرون. مطمئنم.
رفتم طرف ایوون و نشستم. گفت: حتمی خیالاتی شدین خاتون. میخواین تا اسباب اینجا رو میارن بریم خونه ی ما یه قندی، نباتی، چیزی بدم دستتون؟
اخمهام رو کشیدم تو هم و گفتم: خیالاتی نشدم. حرف بیخود نزن. بگو ببینم، این پیرزنه که دیروز اینجا شلوغ بازی درآورد و روبنده اش رو پس نکرد کی بود؟ همون که نصف صورتش زایل شده.
خیره نگام کرد. گفت: اون که زن خدابیامرز سدحسن بود. ولی صورتش از منم سالمتره. زایل نشده. نه اینکه زن سید بوده، هیچوقت روبنده از روش پس نمیکنه تا مرد باشه. ولی من تو حموم میبینمش همیشه. خیلی هم سفید و پاکیزه اس!
در رو زدن. یکی داد زد: اینایی که خواسته بودین رو خسرو خان دستور دادن آوردم براتون خاتون…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…