قسمت ۱۱۶۵

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۶۵ (قسمت هزار و صد و شصت و پنج)
join 👉 @niniperarin 📚
همه اومدن طرف من.
تو دلم گفتم: دیگه این منم که معلوم میکنم یه من ماست چقدر کره میده! شیره ی همتونو میکشم…
لچک آبیه زودتر دوید طرفم و گفت: کدخداباجی، اسمم مرضیه است. یه پیشکار میخوای که برات بدوه اینور و اونور، من بیشتر از مردا جون این کارا رو دارم. دهنمم چفت و قرصه!
بقیه که دیدن داره در گوش من یه چیزایی میگه تندی خودشون رو رسوندن. لچک آبی خودشو پس کشید و گفت: اسمم مرضیه است خاتون. کلفت شمام…
یکی از زنها برگشت گفت: آره اسمش مَرَضیه اس. مرض داره که روبنده نمیکشه تو روش!
رمضونی دوید جلو و گفت: خاتون، از الان شبانه روز، بیست و چهارساعته در اختیارم. طبق فرمایش قبلی خودتون…
مشتعلی نگذاشت حرفش رو تموم کنه. هلش داد کنار و گفت: کدخداباجی، من که پای درست و حسابی ندارم مث این بخوام برات اینور و اونور بدومم. خرمم مرده. ولی اگه یه خر بهم بدی عقلم بیشتر از اینا میرسه. هر کاری داشته باشی جلدی میپرم رو خر میرم و میام. خدا رفتگونت رو بیامرزه، فقط سفارش منو به خان بکن که…
بقیه هم شروع کردن به شلوغ کردن و هر کدوم بگن که چه کاری از دستشون برمیاد و سنگ خودشون رو به سینه زدن.
داد زدم: علی الحساب فعلا با کسی کاری ندارم. برین رد کارتون به زندگیتون برسین. به وقتش لازم باشه هر کسی رو بخوام صداش میکنم بیاد. کسی هم کاری باهام داشت میاد خونه ی حیدر. فعلا اونجا میشه محل کدخداگیری و رفع و رجوع کردن کارا. کسی هم بیخود نیاد وقتمو تلف کنه که باهاش چپ میوفتم. یالا برین پی کار و زندگیتون…
همه راه افتادن برن. مرضیه رو صداش کردم. با نیش واز دوید جلو و گفت: بله خاتون؟
جوون بود و کم سن و سال و شر و شور داشت تو نگاهش. منو یاد بچگیهای خودم مینداخت. همون موقعی که عاشق میرآقا شده بودم و گلاب خاتون چپ و راست تو گوشم میخوند که این کارایی که میکنی آخر و عاقبت نداره! حالا اونو جای خودم میدیدم و خودمو جای گلاب خاتون.
گفتم: تو همرام بیا.
رفتم طرف خونه ی حیدر. مرضیه هم دنبالم اومد. توی راه تند تند و با هیجان هزارتا چیز تعریف کرد که راسیاتش نشفتم. گوش نمیکردم. تو فکر این بودم که چه کارایی بایست بکنم. وقت کم بود و هر آن ممکن بود خسرو کدخدایی رو ازم بگیره.
تو خونه ی حیدر که رسیدیم، اتاقها لخت بود. تازه ساخته بودن و نه فرش و کرباسی انداخته بودن توش، نه اجاق و سماوری داشت. گفتم مرضیه بره قلعه و چیزایی که لازم بود و براش ردیف کردم پشت هم رو بگیره بار گاری کنه و بیاد. رفت.
داشتم خونه رو ورانداز میکردم و تو فکر بودم که دیدم در میزنن. گفتم: وازه، بیا تو ببینم چکار داری.
در وا شد و همون پیرزنی که اون روز ساز مخالف زد و بهم گفت شیطون از در اومد تو.
گفتم: چی میخوای سلیطه؟ باز اومدی شر به پا کنی؟ بس نبود همه ی ده رو انداختی به جون هم؟ شنفتی که خان چی گفت. منبعد من کدخدام. چه بخوای چه نخوای…
گفت: برا کار دیگه ای اومدم…
گفتم: اگه کدخدا نبودم نمیگذاشتم لب وا کنی. ولی الان دیگه مجبورم که حرف اهالی رو بشنفم. حتی اگه تو باشی. زود بنال و برو…
اومد جلو گفت: اومدم اینو بهت بگم…
رو بنده اش رو پس کرد. تا نگاش کردم دلم ریخت. مات مونده بودم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…