قسمت ۱۱۶۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۶۴ (قسمت هزار و صد و شصت و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
فرداش همه اهالی که جمع شدن تو میدون، رفتم اونجا. خسرو هم اومد با معطلی. مردم تا چشمشون به خسرو افتاد گفتن: ارباب توفیر داره با بقیه آدماش. هرچی که خواسته بهمون بده و این کدخدا باجی زده زیرش رو پس میده! شاه بخشیده، وزیر نمیبخشه! تا اومد همگی ازش میخوایم. حرف جمع رو رد نمیکنه.
یه طوری میگفتن که خودمم بشنفم خواهر. دیدی که. اینطور وقتا همه بی چشم و رو میشن. یه طورایی میخواستن منو بیشتر بچزونن. علی الخصوص همون پیرزنی که دیروز آتیش انداخت به جون مردای ده و اونا رو رو کار کرد که بیان تو خونه ی حیدر!
خسرو که رسید به جمعیت باز رمضونی صلوات چاق کرد. جلو پاش یه گوسفند لاغر مردنی سر بریدن و دو سه تای دیگه هم منقل دست گرفته بودن و پشت هم، یه بند اسفند بود که میریختن رو آتیش! انگار کن که خود خسرو از زیارت برگشته باشه!
خسرو پرسید این کارا واسه ی چیه؟
مشتعلی که یه چوب جای عصا گرفته بود دستش خودش رو از میون جمعیت هل داد جلو و گفت: برا اینه که شما ناخوشیتون برطرف شده و باز تونستین منت بزارین سر ما و بیایین اینجا. وظیفه ی ماها بود بیاییم عیادت که گفتن قدغنه!
خسرو گفت: آره. ناخوش بودم. خدا رو شکر رفع شد. این گوسفندی هم که سر بریدین تیکه کنین و پخش کنین بین اهالی. از هر کی بوده بیاد عوضش یه سرحالتر و رو به راهترش رو بگیره از آغل.
مشتعلی گفت: خان، خدا عمرت بده. شنفتیم میخواین زنهای ده رو بفرستین زیارت، من پیرمرد هم قاطیشون بفرستین. آرزو داشتم. به لطف شما آرزو به دل نمیرم. میدونم کاروون زنونه است، منم سن و سالی ازم گذشته، بی خطرم، روزگار اخته ام کرده، دیگه کاری ازم بر نمیاد…
خاله خانباجیا زیر زیرکی میزدن به همدیگه و پیدا بود زیر اون برقعی که انداخته بودن، نیششون مث ماتحت خر وازه و گه گاه یه صدای خنده ی ریزی هم از زیر چادرشون نشت میکرد بیرون. اگه اون بساط رو راه نینداخته بودن دیروز، حالا کلی اوضاع توفیر داشت و خسرو هم لازم نبود بیاد اینجا سخنرانی.
خسرو قامتش رو صاف کرد روی اسب و سرش رو گرفت بالا. همه ملتفت شدن میخواد حرف بزنه. سکوت شد.
گفت: چند روزی که مریضی غالب شده بود و نتونستم بیام بیرون، حرفام رو گفتم حلیمه خاتون بیاد بزنه. که اومد. ولی شنفتم باهاش سر ناسازگاری ورداشتین و درست گوش نکردین و موش دووندین تو کارش. اوضاع دیروز رو هم برام تعریف کرد و اینکه قرار گذاشته امروز جمع بشین اینجا و کدخدا معلوم کنین. با اینکه حالم درست و راستی رو به راه نشده بود اومدم که یه بار برای همیشه قضیه رو خاتمه بدم. دیروز عصبانی بوده، یه حرفی زده، ولی من راضی نیستم باز به خاطر ندونم به کاری شماها یکی دیگه جونش رو ببازه این وسط. واسه همین ازش خواستم که قبول کنه و منت بزاره سر اهالی و فعلا کدخدا بمونه تا وقت مقتضی که اوضاع کامل رو به راه بشه و بتونیم یکی از شماها را بزاریم جاش. یه قول زیارتی هم داده بودم…
همه سر تکون دادن و گل از گلشون شکفت. خسرو ادامه داد: این مورد فعلا ملغی میشه تا به وقتش. اگه دیدم با خاتون راه اومدین و گله و شکایتی نداشت که مجدد برقرارش میکنم، اگر هم نه که …
مشتعلی پرید میون حرف خسرو و گفت: ماها غلط بکنیم خان که بزاریم کدخداباجی گله مند بشه. هرجایی قاعده و قانونی داره. شهر هرت که نیس. کدخدا، کدخداست! چه مرد باشه چه زن. حرفش یعنی حرف شما. کسی بخواد همچین خبطی بکنه خودم با این چوب دهنش رو هم میارم!
ولوله ای افتاد بینشون. همه ی نگاهها برگشته بود طرف من که حالا با یه لبخندی که از سر رضایت نشسته بود رو صورتم بالادست جمعیت ایستاده بودم.
خسرو گفت: حرفت درسته مشتی. ختم کلوم رو تو گفتی، منم حجت رو براتون تموم کردم. میمونم منتظر راپورت خاتون. هر وقت بگه آماده این، منم تو یه چشم به هم زدن براتون گاری و سورچی آماده میکنم. حرفمم تموم. والسلام…
رمضونی شروع کرد باز دعا به جون خان و صلوات چاق کردن. خسرو سر اسبش رو کج کرد و چهار نعل تازوند و رفت. آدمهاش هم به دنبالش.
همه اومدن طرف من.
تو دلم گفتم: دیگه این منم که معلوم میکنم یه من ماست چقدر کره میده! شیره ی همتونو میکشم…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…