قسمت ۱۱۶۳

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۶۳ (قسمت هزار و صد و شصت و سه)
join 👉 @niniperarin 📚
خیره شد بهم. گفت: دایه. دو سه روز عنان کار رو گرفتی دستت هزارتا اتفاق افتاد. حالا بیام همچین حرفی بزنم بین مردم و کار رو بسپارم بهت که خودم با دستهای خودم گورمو بکنم؟ مگه ندیدی اینا میخواستن چه بلایی سرمون بیارن و قلعه رو تصاحب کنن. به گفته ی خودت که با چشمای خودت دیده بودی حیدر رو واسه همین نفله کردن. بگو میخوای کار رو یه سره کنی و تموم!
گفتم: ننه، کار وقتی یه سره میشه که اینا رو ول کنی به حال خودشون. من قاطی اینا بزرگ شدم، اخلاقشون دستمه. تو بزار، اگه دیدی دارم بیراهه میرم حرفت رو پس بگیر. منم که به اینا گفتم تا وقتی کدخدام که حیدر دست از سرشون ورداره. هر وقت دیدی اونطوری که میخوای نیس، بگو حیدر دیگه رفته! یکی از خودشون رو بکن کدخدا! ولی کاری نکن که برزو خان بگه نتونست و به ریشت بخنده.
روش رو گردوند طرف پنجره و یه مدتی ساکت خیره شد به چیزی که نبود. بعدش گفت: من که آب از سرم گذشته، اینبار هم به حرفت گوش میدم ببینم بالاخره نابودم میکنی یا نجاتم میدی.
پا شدم. گفتم: خیالت تخت تخت ننه. کار خوبی کردی. گفتم فردا جمع بشن تو میدون ده. خودت بیا و حرف آخر رو بهشون بزن. راستی از برزو خان چه خبر؟
یه آهی کشید و گفت: حالش خوش نیس. یه دقیقه میگفت برو جمع کن برگرد عمارت، یه دقیقه بعدش میگفت بمون همون ولایت، اینجا کاری باهات ندارم. از یه طرف خودشو مقصر مردن مظفر میدونست، از یه ور شهربانو رو که میدید و باهاش حرف میزد میگفت اون راست میگه، بچه رو چشم کردن واسه همین نموند!
گفتم: چش بوده مظفر؟
سری تکون داد و گفت: والا درست و درمون که حرفی نزدن. یه دقیقه گفتن دونه ریخته بیرون و مرده، یه دقیقه گفتن تب کرده، یه دقیقه گفتن آل اومده بوده باز،یه دقیقه هم گفتن کسی دشمنی داشته نمیخواسته بچه بمونه. حتم دارم منظورشون به من بود! وگرنه کی نبایست بخواد بچه بمونه. سر آخر هم دو دل بود که برگردم یا نه، خودم گفتم فعلا نمیام تا یکم اوضاعش عادی بشه.
گفتم: قبول کرد؟
گفت: آره. گفت بمون خراج ولایت رو که جمع کردی بعدش برگرد. که خودش میشه دو سه ماه دیگه. اگه تا اون روز باز رأیش برنگرده و راهم بده عمارت.
گفتم: غصه نخور ننه. آقات اونقدرا هم دلش سنگ نیس. شهربانو هم حالا تازه داغ دیده، برگردی اونجا با سحرگل نمیسازن، میپیچن به پر و پای هم دودش میره تو چشم تو.
سر تکون داد و گفت: راست میگی. حالا وقت برگشتن نیس.
گفتم: آره ننه. پس قربونت برم یادت نره فردا بایست چکار کنی. تو منو کدخدا کن و بقیه اش رو بسپار بهم.
باز آه کشید و گفت: باشه دایه. رفتی بیرون بگو یه کوفتی آماده کنن توی مطبخ زود بیارن، یه چیزی هم بدن به این ملعلی بدبخت!
گفتم: اون کوفت بخوره ننه. میشینه پای منقل مفت کشی میکنه، بعدش هم میوفته به نعشه خوری مث گاو هرچی هست و نیست تو قلعه رو میبلعه. بزار کدخدا بشم، اول تکلیف اینو معلوم میکنم…
گفت: قراره کدخدا بشی دایه، نه خان! ملعلی رو بسپار به خودم. تو کاری باهاش نداشته باش. برو کاری که گفتم رو بکن. سحر گل رو هم بگو بیاد کارش دارم!
فرداش همه اهالی که جمع شدن تو میدون، رفتم اونجا. خسرو هم اومد با معطلی. مردم تا چشمشون به خسرو افتاد گفتن….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…