قسمت ۱۱۶۱

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۶۱ (قسمت هزار و صد و شصت و یک)
join 👉 @niniperarin 📚
دوید پیش من و گفت: آوردمشون خاتون. خدا رو شکر خود خسرو خان هم حالشون خوب شده بود سرپا شده بودن. گفتن زود همراه قشونش برگردین تو قلعه!!
قرار نبود خسرو به زودی برگرده! پا شدم زود کاسه کوزه ام رو جمع کردم و همراه آدمای خسرو برگشتم. پام که رسید تو قلعه دیدم خسرو ایستاده تا ایوون بالا و داره خود خوری میکنه. همین که چشمش افتاد بهم از همون بالا داد زد: دایه زود بیا بالا کارت دارم.
فهمیدم که همچین اوضاع ردیف نیست و عصبانیه. توی راهرو سحرگل رو دیدم. چشمهاش رو درونده بود و تا منو دید شروع کرد سر و دستش رو با هم به چپ و راست تکون دادن.
گفتم: کی اومد؟ چرا اینقدر زود؟ مگه نگفته بود حالا حالا نمیاد؟
آروم گفت: یک ساعتی میشه برگشته. همینکه دید تو نیستی و فهمید که چه اتفاقاتی افتاده جوش آورد. اخلاقش سگی بود واسه همین پرس و جو نکردم ازش در مورد برزو خان و عمارت. تو هم زودتر برو پیشش تا بدتر اون رو سگش نیومده بالا.
هول افتاده بود تو دلم. رفتم بالا. در اتاق واز بود. رفتم تو درگاهی ایستادم و گفتم: سلام. رسیدن به خیر خسرو خان. برزو خان بهترن ایشالا؟
اشاره کرد برم تو. گفت: در رو پشتت سرت ببند. هنوز لنگه های در به هم نرسیده بود که صداش رو برد بالا: این بود دایه وصیتی که کردم؟ خوبه غریبه نبودی. همینطور امونت داری میکنی؟ خوبه سفر قندهار نمیخواستم برم. دو روز دیرتر میومدم میخواستی ویرونه تحویلم بدی، یا قبرستون آباد؟
سگرمه هام رو کشیدم تو هم و گفتم: هووه! چه خبرته خسرو خان؟ سوار شدی و میتازونی؟ پیاده شو باهم بریم. چه خبر شده که من بی اطلاعم؟
گفت: تازه میگی چه خبر شده؟ از راه نرسیده فهمیدم ملعلی بدبخت رو چند رو انداختی تو سیاهچال، اونم با شکنجه! گیرم اختلافت افتاده با ملعلی باهاش لج کردی، اینه رسم مهمون نوازی؟
گفتم: لابد ملعلی هم این حرفا رو بهت زده، هان؟
گفت: حالا هر کی گفته! آبروم رو بردی دایه. دیگه پشت دستم رو داغ میزارم که کار دست زن جماعت نسپرم. خیال میکردم تو فرق داری با بقیه. نداشتی!
دستهام رو گره کردم پشت کمرم و گفتم: نرسیده زود به قاضی رفتی پسر برزو خان! تو هم مث آقات همینطور حَکم میشی؟ نشنفته و ندونسته حُکم صادر میکنی و تهمت میبندی به بیخ ریش مردم؟ این مهمونی که اینقدر برات عزیزه و منقلش به جونش بسته، همینکه رفتی، شال و کلاه کرد بره تو ده، میخواست بره خونه ی حیدر رو مال خود کنه و اراجیف علیه تو و آقات بخونه تو گوش مردم. گفتم بهش نرو، ولی داشت دزدکی میرفت. بعدش هم صداش رو بلند کرد و هر لیچاری اومد گل زبونش بار من و تو زنده و مرده ات کرد. اگه نمینداختمش تو سیاهچال، حالا جای دعوا با من بایست دم دروازه ی ده، ازش اذن ورود میخواستی!
نفسش رو محکم داد بیرون و چشماش رو بست. یهو مث عقاب چشمهاش رو گشاد کرد و دهنش رو وا کرد و تندی گفت: اصلا اون هیچی. اقبال کو؟ من که کدخدایی ده رو سپرده بودم بهش تا وقتی نیستم. کوشش؟ عجیب نیس همینکه من رفتم، آدمی که از منم سالم تر بوده یهو افتاده مرده؟ نگو دخیل نبودی تو این کار!
گفتم: برو از اهالی ده بپرس اقبال چه بلایی به سرش اومد تا اونا خوب روشنت کنن. روح حیدر باهاش چپ افتاد، طاق خونه رو هوار کرد رو سرش. موند زیر آوار و جون از کونش در رفت!
با حرص اومد نزدیک و گفت: دایه…دایه…دایه! دیگه منم میخوای سیاه کنی؟ روح حیدر؟ خوبه این قضیه رو خودمون علم کردیم، حالا داری حرفایی که به دهاتیا تحویل میدادیم رو به خودم تحویل میدی؟ عجب روزگاریه!
گفتم: اگه راستش رو بگم که باور نمیکنی. خیال میکنی عیب و ایراد از منه. پس برو از دهاتیا بپرس، اگه غیر از اینی که گفتم رو ازشون شنفتی بیا اینجا هرچی دلت خواست بارم کن. من که اونجا نبودم. جنازه اش رو از زیر آوار کشونده بودن بیرون، آوردن گفتن اینطوری شده.
همون موقع یکی از نوکرای خان اومد در اتاق رو زد. گفت: خان. چند تا از اهالی اومدن.
خسرو داد زد: بگو برگردن.
نوکر گفت: گفتم الان کسی رو نمیبینین. گفتن اومدن التماس و خواهش کنن که زیارتی که تقدیمشون کرده بودین رو لغو نکنین…
خسرو گفت: زیارت؟
بعد هم نگاش رو دوخت به من!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…