قسمت ۱۱۶۰

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۶۰ (قسمت هزار و صد و شصت)
join 👉 @niniperarin 📚
فردا صبح همه جمع بشن تو میدون تا کدخدایی رو تحویل بدم به یه خر دیگه…
یکی از پیرمردا پاشد گفت: حالا اینا عصبانین عقلشون پارسنگ ورمیداره! یه چیزی دارن میگن! کدخداباجی، اجباری نیس، میخوای تحویل بدی بده، ولی حساب حیدر چی میشه؟ این جوری که پیداس، پیرمردا رو نشون میکنه. حتمی خیال میکنه هرکی سن و سالی ازش گذشته لابد میخواد کدخدا بشه! اقبال رو ندیدی مگه؟ باز از فردا کارمون میوفته به قبرستون…
اون یارو که رگ گردنش زده بود بیرون و بلبل زبونی میکرد گفت: اینقده جون ترس نباش مشتعلی، تو زنت مرده و خیالت راحته، دلیل نمیشه چشمتو رو همه چی ببندی و جون خودتو بچسبی. هر جا رفتی من خودم همرات میام که طوریت نشه. خوبه؟
مشتعلی سرش رو زیر انداخت و گفت: چی بگم والا!…
گفتم: هرچیزی لیاقت میخواد که شماها ندارین. همون بهتر که سر و کارتون با حیدر باشه. خدابیامرز خوب شماها رو شناخته بود.
بعد هم رو کردم به زنها و گفتم: جمعتون کرده بودم اینجا که بگم دارم از خان اجازه میگیرم چندتا درشکه بزاره در اختیار و خرجی سفر و تفنگچی هم بده که همه ی زنهای ده رو جمع کنم ببرم زیارت، اول شاه عبدالعظیم و بعدش هم زیارت امام رضا. خواستم بریم اونجا دست به دومن حضرت بشیم که از شر جن و انس در امون بمونیم. هم زیارت بود و هم سیاحت. شماها که تا حالا پاتون رو از این ولایت نگذاشته بودین بیرون. این خونه هم میخواستم بشه حسینیه و هر پنجشنبه توش روضه بپا بشه که دیگه حیدر جرأت نداشته باشه دیگه اینجا جولون بده! نخواستین. چشمتون کور، حالا هم برین بکپین تو همون خونه هاتون تا گیساتون هم مث دندوناتون سفید بشه و کنار این شورای تحفه تون بپوسین! خوبی به شماها نیومده. بی چشم و رویین. گربه رو هم اگه تو اتاق حبس کنی پنجه میکشه تو روت…
همه شون تا اینا رو شنفتن مث سگ کتک خورده سرشون رو زیر انداختن.
مشتعلی گفت: کدخدا باجی، قربونت خواستی اینا رو ببری زیارت من پیرمرد هم ببر! عمرمون تموم شد و حسرت به دل موندیم یه بار بتونیم بریم زیارت آقا! تا زنم زنده بود که نتونستم پامو از این چهارتا در و دهات دور و ور اونورتر بزارم. همینطوری الکی بهم گفتن مشتی، یه بار قسمت نشد راستی راستی مشتی بشیم! خدا عمرت بده، ثوابه…
یکی از پیرزنها گفت: حالا تو این وسط سنگ خودتا به سینه میزنی مشتی؟ مگه نشنفتی خاتون چی گفت؟ گفت فقط زنها رو میخواد ببره. مگه نه خاتون؟
مشتعلی گفت: بخیلی؟ مگه جا تو رو تنگ میکنم؟
یکی از زنهای دیگه گفت: تا همه جمعن و مردا هم هستن؛ همین حالا راس رو کدخداباجی اجازه مون رو از این مردا بگیرین فردا نزنن زیرش بگن نمیشه!
همون مرتیکه که قبلتر داشت گردن کشی میکرد گفت: همینطور مفتی مفتی که نمیشه! زن سر خود پاشه بره زیارت؟ اونم بی مردش؟ حالا گیریم خرج و مخارج هم خان متقبل شد. کی میخواد یه لقمه نون بزاره جلوی ماها؟
مردها همه سر تکون دادن و تایید کردن. لچک آبی که صورتش سرخ و کبود شده بود از کتکهایی که خورده بود گفت: حتمی کدخدا باجی فکر اینجاش رو هم کردن. لابد مطبخ خان رو میزارن در اختیار که گشنه نمونین. درسته کدخدا باجی؟
یه پوسخندی زدم و گفتم: انگاری یا خرین یا کرین! نشنفتین چی گفتم؟ این قضایا مال قبل از این اطوارایی که درآوردین بود. دیگه اون ممه را لولو برد. حالا تنها جایی که میتونین برین همین قبرستونه، زیارت بندگون خاک. یکیش هم حیدر….
در خونه چهارتاق شد و آدمای خان با اسب و تفنگ ریختن تو حیاط. رمضونی هم نفس نفس زنون بعدشون اومد تو.
دوید پیش من و گفت: آوردمشون خاتون. خدا رو شکر خود خسرو خان هم حالشون خوب شده بود سرپا شده بودن. گفتن زود همراه قشونش برگردین تو قلعه!!

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…