قسمت ۱۱۵۹

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۵۹ (قسمت هزار و صد و پنجاه و نه)
join 👉 @niniperarin 📚
دیگه صدای من توی جیغ و فریاد اونها به جایی نمیرسید. بلبشو شد و همه شون افتاده بودن به جون هم…
که یهو دیدم در خونه وا شد و مردای ده سراسیمه، عربده کشون با بیل و چماق ریختن تو خونه.
یکی داد میزد: من نمیزارم خونه ی این مرتیکه بشه لونه ی فساد!
اون یکی داد میزد: زنا بایست جمع بشن تو خونه ی اون مرتیکه ی عذب که چی بشه؟ زنده که بود خیلی آدم بود که مرده اش باشه؟
یکی دیگه شون داد زد: اینهاش! انگاری روح حیدر رفته تو جلد زن جعفر!
زنها تا چشمشون افتاد به مردهای هراسون، جیغ کشیدن و چادر رو روبنده هاشون رو کشیدن رو سراشون…
رمضونی دوید پیش من و گفت: خاتون، به قرآن مجید حریفشون نشدم. همین که دیدن داره صدای جیغ زنهاشون میاد گفتن یا حیدر داره یه کاری میکنه یا شوما میخوای از راه به درشون کنی. همش زیر سر این پیرزن خرفت، مشدی باجی، زن خدا بیامرز جعفر خر کُشه. اومد گفت خروس هم غیرت داره و شما ندارین. این زنیکه، یعنی شوما، میخواد زناتونو برفسه شهر واسه کلفتی و کارخرابی! اینا هم دیگه یهو منو عقب زدن و حمله ور شدن اینجا!
گفتم: یه داد بزن بتمرگن سر جاشون. صدا به صدا نمیرسه اینطوری. تک تکشون رو آدم میکنم!
رمضونی دستهاش رو حلقه کرد دور دهنش و داد زد: کدخدا باجی حرف داره…… آهااااای …. گوش بگیرین ببینین چی میگه…..
دو سه باری داد زد تا بالاخره ساکت شدن.
چشمام رو تنگ کردم و براق شدم به همشون. گفتم: مگه نگفته بودم مرد جماعت پاش ر نگذاره تو این خونه؟ زبون آدمیزاد حالیتون نیس؟
یکی از مردا با توپ پر گفت: تو این ولایت زن بی مردش جایی نمیره. علی خصوص تو خونه ی غریبه. مگه مردا غریبه ان اینجا؟ هر حرفی هست جلو خودمون بگو. خان نگفته کدخدا بشی چند روز که هر جولونی خواستی بدی. من خودم میام با خسرو خان حرف میزنم. همه چیش هم به جون میخرم. میخواد فلک کنه بکنه، من یکی نمیزارم زنم از راه به در بشه.
بعد هم رو کرد به جمعیت و گفت: شماها میزارین؟ اگه میزارین که قرمساقین!
همه مردا با اخمهای تو هم داد زدن: نه. از این اطوارا نداشتیم اینجا. بعدش هم نداریم…
در گوش رمضونی گفتم فرز بره توی قلعه و به سحرگل بگه آدمای خان رو بفرسه اینجا. رفت.
پا شدم. یادم افتاد وقتی برزو میخواست به آدماش امر و نهی کنه چطوری قبافه میگرفت. صدام رو انداختم تو گلوم و سینه ام رو دادم جلو و دستم رو زدم به کمرم و گفتم: چشمم روشن! حالا دیگه رو حرف من و خسرو خان نه میارین؟ همینه که یه عمره خاک تو سر و بدبختین. من اگه اینجام و این کارو قبول کردم فقط محض خاطر شما پاپتیاست که جای عقل تو کله تون پهن کردن این همه سال. یکی هم که از خودتونه و دلش به حال شماها و زندگی نکبتتون سوخته و میخواد از این خرفتی و خرحمالی درتون بیاره خودتون نمیزارین؟ به درک. لیاقتتون یکی مث همون کدخداست که جیبش رو پر کنه و بارش رو ببنده و شما رو تو خواب نگه داره و بابت چس مثقال از حق خودتون یه سال بهش التماس کنین!
نمیخواین من کدخدا باشم؟ جهنم. لیاقتتون همون چوب فلک خانه. منم همون کاری رو میکنم که شما میخواین. دیگه بقیه اش پای خودتون….
بعد هم رو کردم به زنها و گفتم: لیاقت شما هم بعض این مردا نیس. بسوزین و بسازین و زیر دست و پاشون وول بخورین ببینم کجا رو میگیرین. فردا صبح همه جمع بشن تو میدون تا کدخدایی رو تحویل بدم به یه خر دیگه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…