قسمت ۱۱۵۶

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۵۶ (قسمت هزار و صد و پنجاه و شش)
join 👉 @niniperarin 📚
گفت: برزو خان….
زدم پشت دستم. گفتم: برزو خان مرد؟
یه چشم و ابرویی اومد و گفت: اگه مرده بود که با داریه و دمبک میومدم سراغت. ما از این اقبالا نداریم!
گفتم: جون به لبم کردی. چی شده؟
گفت: هوووه! تو چرا اینقدر هولی؟ یه طوری تکون خوردی انگار شوورت مرده! هیچی، انگاری غم مردن مظفر خان بهش فشار آورده افتاده تو بستر بیماری. به این راحتیا که جون به عزرائیل نمیده این برزو خان. آخرش هم بایست آرزوی خان شدن شوورمون رو به گور ببریم. خودش هم که بی رگه، یه طوری وانمود میکنه انگار نه انگار که اتفاقی افتاده و همین برزو خان از عمارت انداختتمون بیرون! ایشالا به حق پنج تن آل عبا دیگه از بستر بلند نشه و جنازه اش رو از اون عمارت رو دست ببرن…
گفتم: نفرین نکن سحرگل خانوم دم غروبی. شگون نداره.
چشماش رو یوری کرد که چرا میگم. گفتم: میگن نفرین دم غروب به خود آدم برمیگرده، خوبیت نداره…
هیچی نگفت و باد انداخت تو دماغش رو رفت.
قلبم داشت میومد تو دهنم. با همه ی دلخوری و نفرتی که از برزو داشتم، نمیتونستم بشنفم اتفاقی براش بیوفته و یهو زبونم لال دیگه چشماش آفتاب فردا رو نبینه. آخه هرچی بود خواهر، با همه ی بدیاش شوورم بود! اگه قبل از اینکه یه بار دیگه ببینمش میمرد چی؟ بایست میرفتم میدیدمش! ولی از یه طرفی هم تازه شده بودم کدخدا و اگه ولایت رو ول میکردم همه چی از هم میپاشید و هرچی تا حالا رشته بودم پنبه میشد.
پیش خودم سبک سنگین کردم. دیدم نمیشه اینجا رو ول کنم و برم. خسرو که نبود، منم میرفتم سحرگل با گیج بازیا و ندونم به کاریاش یهو قلعه و ولایت و خودش و خسرو را به باد فنا میداد!
به خودم گفتم: بد به دلت راه نده حلیمه. ایشالا که برزو چیزیش نمیشه و باز اگه قسمت باشه میبینش.
بعد هم بلند یه ایشالا گفتم و رفتم.
تا صبح ملعلی اونور پای منقل بود و منم اینور دعا میکردم که بلایی سر برزو نیاد!
صبح که شد سحرگل رو صدا کردم و گفتم میرم یه چرخی تو ده بزنم. حواست جمع قلعه باشه، اگه اتفاقی افتاد یکی رو میفرستم که بیاد چندتا آدم همراش بفرستی کمکم.
رفتم سر خونه هایی که داشتن میساختن و نصفه کاره بود. رمضون رو صدا کردم. گفتم بره در تک تک خونه ها رو بزنه و بگه همه ی زنهای ده بیان جمع بشن خونه ی حیدر!
هی فضولی کرد و خواست ببینه چکار دارم، ولی نوکش رو چیدم.
رفتم تو خونه ی حیدر و نشستم بالای ایوون. بعد از یک ساعتی، دونه دونه زنها سر و کله شون پیدا شد. مرداشون هم محض فضولی اومده بودن و جمع شده بودن پشت در!
وقتی همه ی زنها جمع شدن گفتم….

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…