قسمت ۱۱۵۴

🔴 اگر مادر هستید توصیه میکنم حتما بخونید!
دسترسی به قسمت اول 👉
#مادر_شدن_عجیب_من ۱۱۵۴ (قسمت هزار و صد و پنجاه و چهار)
join 👉 @niniperarin 📚
گفتم: من خودمم همچین رقبتی نداشتم واسه این کار. ولی خان که دستور بده بایستی اطاعت کرد. میدونم تاحالا هرچی زن بوده تو این ولایت، لچک به سر بوده و از پشت چادر حرفش رو شنفتین، یا پای تنور دیدنش یا وقت رختشوری پای چشمه. ولی بزارین حجت رو واسه همتون تموم کنم! منم همه ی این کارا رو کردم، تو سرمای زمستون پای چاه رخت شستم و تو گرمای تابستون دم تنور نون پختم. ولی بیشتر از خیلی از همین مردایی که اینجا وایسادین، دنیا رو گشتم. بیشترتون حتی پاتون رو از این ولایت بیرون نگذاشتین، پس نمیدونین دنیا دست کیه و روالش رو چه چرخی میگرده! با اینکه میدونم سخته و خاک این جعده واسه سودا خوبه، ولی حرف ملعلی و خان رو قبول کردم و پا گذاشتم توش. پی اش رو هم به تنم مالیدم. درخت هرچی بارش بیشتر باشه، بیشتر هم سنگ میخوره. وقتی روح اون حیدر خدابیامرز این حرفا حالیش نیست و راه چاره ای جز این نیست، منم نه نمیگم. هرچی باشه رگ و ریشه ی منم مال همینجاست. راضی نیستم به بدبختی همولایتیام و اینکه هر روز یکیشون رو بخوایم اینجا کفن کنیم….
رمضونی داد زد: واسه سلامتی خاتون اجبارا صلوات برفس….
ملعلی که داشت رو خر وسط حرفای من چُرت میزد، یهو از جا پرید و رو به رمضونی گفت: اجماعا…
یکی از میون جمعیت پاشد و رو به ملا گفت: این حیدر که آقاش اینطوری نبود! نمیدونم برا چی داره همچین میکنه. یه کاری کرده اگه از آبادی بالا یا پایین کسی بیاد اینجا و ملتفت بشه یه زن شده کدخدامون تا عمر داریم به ریشمون میخنده! آبرومون چی میشه؟ واسه اونا که نمیشه گفت حیدر باهامون چپ افتاده. کسی تا به چشم نبینه که باور نمیکنه…
ملعلی گفت: والا چی بگم از این حیدر که دلم خونه! خریت که ارثی نیس، موهبت خدادایه. حالا این حیدر هم بعد از مردن این موهبت رو پیدا کرده…
رو کردم به پیرمرد و گفتم: تو خیلی دل نگرون این چیزا نباش مشتی. چشم اون چیزی رو که خودش میبینه باور میکنه و گوش اون چیزی رو که مردم میگن. قرص و محکم برا هرکی این قضایا رو تعریف کنین باورش میاد. مگه اینکه خودت باور نداشته باشی که اونوقت…
رمضونی داد زد: الحق که خاتون راست میگه. کدوم خرفتی قبول نداره که روح هست؟ ببینم مشتی مگه تو اعتقاد به روح نداری؟
مشتی رنگش پرید و گفت: استغفرالله، من غلط بکنم. این چه حرفیه رمضونی؟ میخوای زنده و مرده تف و لعنتم کنن؟ حرف بیخود ننداز سر زبون مردم.
گفتم: هر کی شاکیه از اینکه من شدم کدخدا خودش بیاد به خان بگه! خودش میشه کدخدا، حسابش با حیدر هم پای خودش. یالا همین حالا هرکی شاکیه از جاش بلند شه…
مشتی که ایستاده بود، یه نگاه به دور و برش کرد و تندی نشست. همه مث بز همدیگه رو نگاه میکردن. میدونستم کسی جرأت نداره رو حرف خان حرف بزنه. گفتم: پس همه راضین؟
رمضونی داد زد: اگه راضی هستی بلند صلوات برفس…
صدای صلوات جمعیت تا هفت تا آبادی اونورتر رفت! یه سری به نشونه ی رضایت تکون دادم و گفتم: از فردا صبح علی الطلوع دستورات رو از خان میگیرم، میام کل ده رو سر میزنم و میگم کی بایست چکار کنه! فعلا برین به کار و زندگیتون برسین.
جمعیت با موج همهمه و پچپچه هایی که افتاده بود میونش متفرق شد. رمضونی اومد چندبار جلوم دولا و راست شد و گفت: خاتون، هرکاری داشتین خودم نوکرتونم. دست به سینه در اختیارم…
تیز نگاش کردم. رنگش پرید. گفتم: باشه، کاری بود خبرت میکنم. مرخصی…
ملا جاش رو روی خر سفت کرد و گفت: الوعده وفا! کاری که خواستی رو کردم. منم دیگه میرم…
به آدم خان اشاره کردم که افسار خر رو محکم بگیره. گفتم: کار تو تموم شده، کار من هنوز تموم نشده. لازمه باشی فعلا تا به وقتش مرخصت کنم. حالا هم برو تو قلعه بشین پای منقلت تا حوصله ات سر نره!
خواست چیزی بگه که اشاره کردم تفنگچی خان افسار رو کشید و رفت طرف قلعه…

🔴این داستان متعلق به ادمین نی نی پرارین است و کپی برداری از داستان بی فوروارد مطلب و ذکر منبع( @niniperarin ) حرام است! استفاده فقط به شرط فوروارد!!
این داستان ادامه دارد…